Wednesday, December 24, 2008

شبنم: واااااي خيلي دوستت دارم :* اگه آدما به نسبتِ عشقشون بالا مي رفتن، من الان تو كهكشان دو ميلياردم(!) بودم و هنوزم داشتم بالا مي رفتم :)
من: :))‌ منم دوستت دارم :* هوم... چه جالب مي شد اگه آدمايي كه كسيو دوست دارن بالا مي رفتن...
شبنم: آره فكر كن! يكي جلوت وايستاده بعد يهو ميره بالا! چه ضايع! :))
من: =))
شبنم: ولي اون وقت اگه يكي اون يكيو خيلي دوست داشته باشه از هم خيلي دور مي شن!
من: آره... ولي اصولا فرصت نمي كنن كه خيلي به هم علاقه مند شن، چون به محض اينكه يكي يكيو يه كمي دوست داشته باشه از هم دور ميشن... اون وقت مردم طبقه ي بالا(!) بايد با هم دوست شن!
شبنم: :)) آره... پس تنها راه با هم موندن و بيشتر شدن علاقه شون اينه كه همديگه رو به يه اندازه دوست داشته باشن...
من: اوهوم... كه با هم بالا برن...
.
.
.
پ.ن 1: آره آره فلسفي شد! آره آره شبنم فقط 13 سالشه! :))
پ.ن 2: با هم بالا رفتن سخت ترين كار دنياست... :(


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, December 20, 2008

انار، آجيل، حافظ...
 
دلي كه غيب نمايست و جام جم دارد
ز خاتمي كه دمي گم شود چه غم دارد؟

***

من كه نفهميدم حافظ تأييدم كرد يا نصيحتم... ولي فالم رو خيلي دوست داشتم...
يلداي همه تون مبارك! :*


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, December 18, 2008

نيمه ي پُر و اين حرفا!
 
تا يه ماه ديگه يه عالمه كار دارم :(
اونقدر زياد كه از نوشتنشون رو كاغذ وحشت مي كنم. قبول كه تنبلي هم كم نمي كنم! :( تا يه جاي كارم گير مي كنه دو تا فرندز خودمو مهمون مي كنم كه خداي نكرده غصه مُصه نخورم! ;)
اين فرندز ها هم يه چيزي مثل "آن شرلي" هاي يواشكي شب هاي امتحان شده. اون موقع كه راهنمايي بودم.
.
با همه ي اينا، الان يه گلدون شيشه اي بلند روي ميز اتاقمه كه 4 شاخه نرگس به ديواره هاش تكيه داده و عطرش اتاقمو پر كرده، يه دوست خوب برنامه ش با من جور شده كه دو سه روز در هفته بريم ورزش (يوهو! دارم از بي تحركي خفه ميشم!)، اون آزمايشگاه كه قراره تا يه مدتي زياد توش باشم جوِ دوست داشتني اي داره، سرما خوردگيم اَت لَست خوب شده ;) ، هنوز يه كوه طلبكارم (هي هي!)، و با اينكه تو اين هير و وير(!) دلم برف بازي مي خواد ولي دارم فكر مي كنم اگه زمستون امسالم مثل پارسال باشه بهتره برف بازيمو عقب بندازم كه اونقدر زود سرما دلمو نزنه و بتونم تا آخر زمستون دووم بيارم! :) (حالا اگه بخواين الانم منو ببرين برف بازي، رد نمي كنم! :-" )
.
اينكه تونستم اين همه چيز خوب پيدا كنم ايول داره ها! تازه همه شم نگفتم! :پي


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, December 13, 2008

شاهكارم من!
تاريخ پست رو اشتباهي زده بودم، فرداش ديدم نيست، فكر كردم حتما ديليتش كرده م يادم رفته! :)) نگو دو روزه اينجاس!
پاكش كردم به هر حال... دوستش نداشتم زياد.
.
اميدوارم زندگي از فردا روتين شه... هنوز خيلي خسته م...
دلم يه دريا مي خواد، با شن هاي نرم... و چند تا دوست نزديك، كه بشينم سه ساعت كنارشون و سكوت باشه و موج باشه و...
دلم يه كوير مي خواد... با يه آسمونِ پر ستاره، با يه شب تا صبح حرف و لبخند... كنار آتيش...
دلم يه شب يلداي طووووولاني قشنگ مي خواد! با يه فال حافظ كه صاف زده باشه تو هدف...
.
ببينم چه مي كنيا! (البته اگه مي خواي معجزه و اينا روووو كني بگو آرزوهاي بزرگترم رو بگم!) ;) [شوخي با پروردگار!]


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, November 19, 2008

رفته بودم دانشگاه تهران. با بابام، فارغ التحصیل سال 50!
قبلا" هم یکی از این برنامه های چهارشنبه ی آخر ماه رو باهاش رفته بودم ولی اون دفعه شب بود، وقت هم کم بود. این بار اونقدری وقت داشتیم که کل محوطه رو با نگاه های پر معنی وجب کنه و یاد خاطراتش بیفته... می گفت: "هیچی عوض نشده. اینجا پاتق ما بود... بیا بیا کتابخونه رو ببین! ما اینجا درس می خوندیم. اینجا یه در بود که ازش کتاب می گرفتن و اینا، الان بستنش... تالار شهید چمرانمون رو ببین، بزرگه نه؟ اطلاعیه ی کوهنوردی رو نگاه! همیشه برنامه های کوهنوردیمون خوب بود. یه استاد داشتیم... یه همکلاسی داشتم... "
.
لعنتی! می دونم که خیلی زود می گذره... یعنی 30 سال دیگه که برم دانشگاه چه حسی دارم؟ همین الانش که از دم حوض رد میشم دلم می گیره :(
.
پ.ن 1: همین دیشب داشتم فکر می کردم به اینکه 5 سال دیگه شماها کجایین؟ زندگی هاتون چه شکلیه؟ هنوز خبر داریم از هم؟ دوستیم هنوز؟ سی سال که یه عمره...
پ.ن 2: به یکی از دوستام قول دادم اگه در آینده هنوز دوست بودیم به بچه م یاد بدم بهش بگه دایی! چون خواهر نداره و نمی تونه دایی بشه :)) فکر کن! پیر شدیما، زده به سرمون رفته! ;)


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, November 10, 2008

گاهی که بچه میشم، تو از منم بچه تری...
آینه م میشی.
از خودم خجالت می کشم،
از تو هم.
بزرگ میشم...


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, November 06, 2008

این دختره خل شده! هی می شینم براش توضیح میدم که هر اتفاقی هم که الان براش بیفته کلی پیامدهای خوب داره، کلی تجربه ی تازه داره، کلی هیجان کشف نشده داره، کلی راه داره برای رسیدن به اونی که می خواد بشه... هی می شینم برای بار دهم و صدم و هزارم بهش یاد آوری می کنم که همیشه معتقد بوده و هست که خوشبختی هزارتا مسیر داره. (آخه اگه نداشت چه طوری ممکن بود تا الان خوشبخت ترین باشه؟) و تک تک این راه هایی که جلوی پاشن، یکی از همون هزارتان... هی ازش می پرسم تا حالا کجای زندگیش به بن بست خورده که الان دومیش باشه؟ آخه آدم اینقدر بی اعتماد؟ اینقدر ناشکر؟
خودشم هر دفعه شرمنده میشه ها! ولی فرداش باز نگرانه...
الانم نشسته اینجا، ضربان قلبش از استرس ناهماهنگه... بی تابه... یه لحظه می خنده، لحظه ی بعدش می زنه زیر گریه.
از دستش عصبانی ام...
.
پ.ن: واضحه که این دختره و من جفتش خودمم دیگه؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, October 27, 2008

رفع ابهام
 
کی گفته دیگه قوی نیستم؟
نخیرم! (به قول بهار: زیر دو سال!) ;) هنوزم قوی ام... خوب هم هستم! خوشحال هم! :)
فقط تو فاصله ی بین قوی بودن ها باید استراحت های کوتاه کرد... همین! :)
.
پ.ن: توی این (کدوم؟) فیلمه می گفت باید تاف باشی ولی هارد نباشی. آره خلاصه!
بی ربط: متنفرم از اینجا که آدماش به هزار دسته ی "موندنی" و "رفتنی" (شامل "کِی رفتنی" و "کجا رفتنی") تقسیم میشن.



نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, October 24, 2008

بابا جون آدم که همیشه نباید قوی باشه! گاهی هم باید بشینه سرشو بگیره توی دستاش، زار زار گریه کنه...
تازه آدم همیشه وقتایی که ضعیفه و دلش گریه می خواد قرار نیست زود به خودش بیاد و منطقی باشه و آهنگ بذاره برقصه که! گاهی هم باید آویزون دوستاش (یا خانواده ش) بشه، خودشو لوس کنه، بشینه چند ساعت مزخرفات بگه و اونا هم وقت داشته باشن و بخوان بشنون و خسته نشن و دلداریش بدن و دوباره قوی اش کنن، آخرشم موفق شن(اونا) لبخندش(فرد غصه دار!) رو از لای اشکاش در بیارن! اونم بپره بغلشون، بگه مرسی از همه چی! :* اونا هم بهش لبخند بزنن... اون(ف.غ.د) هم بال در بیاره و احساس خوشبختی کنه...
من نمی دونم اگه قراره همیشه تنهایی قوی باشین و تنهایی "بتونین" و تنهایی حال خودتونو خوب کنین و تنهایی لذت ببرین و تنهایی آهنگ بذارین برقصین و ... چرا زنده این؟ هان؟ من یه دونه از این لبخندای اشک آلود خوشبختی رو با یه دنیا عوض نمی کنم!
.
پ.ن: یکی بیاد اینا رو از ناخود آگاه من به خود آگاهم منتقل کنه که انقدر گیج نخورم!



نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, October 22, 2008

از توی آسانسور دو نقطه دی میشم، میام خونه...
1. با هیجان تعریف می کنم که یه چیزی می خواستم بخرم و 75 تومن رو 55 تومن داد و ...
2. با روی باز و لبخند گشاد به شبنم میگم از اتاقم بره بیرون که درس بخونم...
3. بابا براش از این ایمیل فورواردی ها اومده، مامان میگه خیلی جالبه، بشین ببینش. می شینیم با هم می بینیمش... از خودم علاقه و شعف و از همین مزخرفات نشون میدم...
آخرش میگم خب دیگه! من می خوام درس بخونم :) [با همه ی این حرفا، بازم] مامان میاد بغلم می کنه، میگه چرا عصبی ای؟ ;)
.
آخه من عاشقتم که اینقدر منو می شناسی خب! :*


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, October 01, 2008

فردایم آنقدر نامعلوم است و ابهامش آنقدر بر حال ام سایه انداخته، که با ریزبینی، تمام زیبایی این روزها را می بلعم! زیبایی اش کم نیست، وقتی حتی از روزمره هایت هم لذت ببری...
گاهی دلم می خواهد این لحظه ها را فریز کنم، نگه دارم برای روز مبادا! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, September 24, 2008

از مصیبت های صبح ظهر بیدار شدن* اینه که بعد از نهار حتی روت نمیشه از نزدیکای تختت رد شی! (جهت چرت یا لم کوتاه مدت)
* یعنی صبح طرفای 11، 12 بیدار شدن.
.
.
بی ربط: دیروز افطاری داشتیم دانشگاه. استادامون که داشتن میومدن، یهو من شبیه آی لاو یو شدم و پلک و ابراز احساسات و قلب و ...
من: وااااای دوسش دارم!
بچه ها: کیو میگی؟
من: دوست پسرم؛ خانم معینی! ;)
(الان اگه شروع کنین برداشت های منحرفانه و بی تربیتانه و لوسانه بکنین، یا کامنت های غیر مرتبط بذارین و... اصلا" ولش کن! برای این قسمت کامنت نذار، حرص منم در نیار! آفرین!) :دی


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, September 22, 2008

خب، من اشتباه می کردم...
همین که بتونی اعتراف کنی خودش خیلی خوبه، نه؟
من اشتباه می کردم...
همه چی دست من نیست... در واقع خیلی چیزا دست من نیست...
من اونی ام که هستم، اونی که حسش می کنم، نه اونی که به زور سعی می کنم باشم!
اونی که هستم یه چیزایی براش مهمه که برای اون یکی نیست...
و من وقتی دارم یکی دیگه رو زندگی می کنم، احساس غریبی می کنم!
می خوام خودم باشم... بقیه ش مهم نیست...
.
پ.ن: هیچ وقت هیچ کس مانع "خودم بودن" ام نبوده. همیشه خودم خواستم با عقلم تصمیم بگیرم چه طوری بهتره، و بعد سعی کنم اونطور باشم! ولی واقعا بعضی چیزا رو نمی تونم تو وجودم عوض کنم و از این تلاش مسخره هم خسته م...



نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, September 16, 2008

بیماری فیس بوکی:
توی کامپیوترت هر عکسی که می بینی، با ماوس میری روی آدما و منتظری اسمشونو بنویسه!
.
پ.ن: به اون فلشه هم میگن ماوس؟ یا پوینتر مثلا؟ :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, September 14, 2008

عجب وضعیتیه ها! اونایی که می مونن از اونایی که میرن تنهاتر میشن...
.
پ.ن: مملکته به قرآن!



نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, September 09, 2008

سوال:
آیا عبارتی چندش تر از "بای تا های" برای خداحافظی وجود داره؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, September 03, 2008

تفاوت های آدما همیشه جذاب بوده برام... اینکه با آدمهای متفاوت برخورد داشته باشم هم! برای همین دوستی های جدید همیشه هیجان انگیز و دوست داشتنی اند به نظرم...
ولی کنار اومدن با آدمی که فرق داره باهات -مثل همه ی چیزایی که در موردشون کلی تئوری های به نظر خدشه ناپذیر داریم و وقتی واقعی میشن اونقدر با فکرمون متفاوتن که مجبوریم همه ی تئوری ها رو دور بریزیم، یا خیلی تغییرشون بدیم تا با شرایط موجود منطبق شن- خیلی سخت تر از اونیه که فکر می کردم.
همیشه حق خودم می دونستم که آدمی باشم که دوست دارم و مطمئن بودم که این حق رو برای همه ی آدمای دیگه هم قائلم... ولی امروز دیدم دلم می خواد مراعات کنم و مراعات بشم... دوست دارم تغییرات کوچیکی رو ببینم که "به خاطر منه". این با اون قبول کردن وکنار اومدن که همیشه فکر می کردم بهش معتقدم، تناقض داشت. (می دونم که اینم تناقض منطق و حسه، نه تناقضی تو وجود من)
.
به هر حال، تازه فهمیدم که کنار اومدن واقعی از حرفش (بخون ادعاش!) خیلی سخت تره... و نمی دونم که آدما چطور این کارو می کنن، وقتی زندگی هاشون اورلپ داره! (یعنی نمیشه کاری به کار هم نداشته باشن)



نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, August 24, 2008

تقریبا" دو سه ماه پیش بود که رفته بودم پیش نیوشا... تو اتاقش یه کاغذ زده بود به دیوار..."چه" که رفته بودیم، نوشته بودیمش... بالای صفحه خط خودش بود: "آدم هایی هستند که روز آدم را روشن می کنند... " (و چند خطی راجع بهشون نوشته بود، با همون نثر خاص دوست داشتنیش)
پایین صفحه خط من بود: "فکر نکنم با واقع بینی ام در تضاد باشد؛ اینکه دل من همواره امیدوار است که فردا حتی زیباتر از چیزی باشد که امروز تصورش می کند..."

.
حالا می خوام برای خودم تکرارش کنم! برای من این امید هیچ وقت واهی نبوده... می خوام فکر کردن به اینکه "فردا چه شکلیه" رو تعطیل کنم، فقط راهمو برم و نفس بکشم و بخندم و لذت ببرم... :)
.
.
پ.ن: راستی! چه خوب که آدم هایی هستند که... :) :*


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, August 12, 2008

زیاد برایم پیش نیامده ولی چند باری تجربه اش کرده ام... همین نادر بودنش هم هست که اینطور خاصش می کند؛ اینکه ناگهان احساسی در وجودم آغاز شود و فوران کند و به اوج برسد... به آنجا که بالاتری وجود ندارد (حداقل تا آن لحظه وجود نداشته)، نقطه ی آخر است... همانجاست که زیر آوارش دفن می شوی... همانجاست که اگر کسی ساخته باشد برایت آن لحظه را (که حالا که فکر می کنم برای من همیشه آدمها باعثش بوده اند) نمی توانی حست را شریک شوی... از بس کلمه ها کوچک و پوچ به نظر می رسند و روحت سکوت می طلبد... (یک چیزی شبیه همان خواب معروف که می خواهی جیغ بکشی و نمی توانی)
.
اگر آن حس شادی و هیجان باشد، بعدش افسوس می ماند که چرا نشد شریکش شوم و چرا نشد ثبتش کنم و چرا نمی شود دوباره بچشمش؟
اگر غم باشد، بهت می ماند و پشیمانیِ هر اشتباهی که آن آوار تحمیلت کرد، و یا شادی ای مبهم از اینکه هنوز ایستاده ای و زیر آوارش هم خودت بودی و درست تصمیم گرفتی و عقلت کار می کرد!
اگر محبت باشد، ادامه اش خلسه است... انگار که دستی روحت را نوازش کرده و رفته، اما رد انگشتانش هنوز نرم و خوشبوست... انگار که حباب رنگارنگی احاطه ات کرده که از ترس ترکیدنش نفس هم نمی شود کشید... اوجش چیز دیگریست، ولی لحظه های بعدش هم طعم خوشی دارند...

.
.
پ.ن: اوجها همیشه دوست داشتنی اند، حتی وقتی آنقدر گذرا هستند که نمی شود ثبتشان کرد، ابرازشان کرد... و یا با آرامش در آغوششان کشید...


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, July 24, 2008

حالم گرفته ست...
دلم گردو می خواد... یکی در میون!
.
.
.
پ.ن: و بارون...
و یه جاده ی طولانی...


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, July 11, 2008

تابستونه (جدی؟)... و واضحه که من حالم خیلی خوبه...
.
* دلم برای وقت آزاد و پر کردنش با یه عالمه کار هیجان انگیز تنگ شده بود... برای همچین روزایی که خودتو خســـــــته می کنی با کارایی که دوست داری و آخر شب تا سرتو میذاری رو بالش، با لبخند خوابت می بره! :)
* به دوستای من تو اتاقم یه میمون و یه قورباغه اضافه شده که هر وقت از چیزی حالم گرفته باشه، میان قلقلکم میدن (!) و منم می خندم و آهنگ میذارم و می رقصم و همه چی یادم میره... ;)
* از دانشگاه اگه بخوام برات بگم، تازه ترین خبر اینه که اون دو سه تا آلاچیق خوشگلی که نزدیکای دانشکده حقوق داشتیم کَندن، به جاش یه چیزای زشت آهنی فرو کردن! دیروز عین چی (سگ دیگه!) پشیمون بودم که سال اول نرفتم یه دل سیر از کل دانشگاه عکس بگیرم :( هر سال به خودم گفتم دیگه از این زشت تَرش نمی تونن بکنن، ولی تونستن لعنتی ها! (معلومه اعصابمو خرد کردن دیگه؟ اگه نیست، بگو ادامه بدم!)
.
و در آخر هم یاد آوری می کنم که به خاطر اسم وبلاگمم که شده، تابستونا هیچ مسئولیت تند تند آپ کردنی گردن من نیست! بله! ;)
(تازه از این پستم هم معلومه که حرفی نداشتم و فقط خواستم اعلام زنده بودن و اینا کنم دیگه؟)

.
.
پ.ن: باز من قراره یه تصمیم بگیرم دارم خودمو تیکه تیکه می کنم... نیازمند نشونه ایم! (سخنی با پروردگار!)


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, June 24, 2008

استعدادِ ذاتی و فراهم بودن شرایطِ "تَقَل" یکی از مهم ترین موهبت های الهی ست که هر از گاه در اختیار بشر قرار می گیرد، و باید مثل سایر نعمت ها آن را به درستی بشناسیم و آنطور که شایسته است و خدا فرموده از آن بهره ببریم. کم توجهی به هر یک از هدیه های آسمانی و کوتاهی در پرورش جوهره های وجودیمان، باعث خشم و غضب پروردگار بوده، ما را ازاین نعمت ها محروم می سازد...
سُ، آفریدگار را به خاطر نعمت های فراوانی که در اختیارمان گذاشته سپاس می گوییم و با توجه به "شکر نعمت، نعمتت افزون کند"، میریم که داشته باشیم آخرین امتحان رو! ;)


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, June 15, 2008

جزوه ی نهج البلاغه را کاغذ کاغذ دورم ریخته ام، ابی گوش می کنم، چشمم را می بندم، باز می کنم، می بندم، غُر می زنم... کولر اتاقها کار نمی کند هنوز... یا باید در اتاق باز باشد، یا از گرما نفسم بند بیاید! در اتاق که باز است، حریم خصوصی ام تهدید می شود... شاید دلم خواست چند لحظه سرم را بگذارم روی این کتابها، بروم در خیالم گشتی بزنم... نمی شود که هر کس از اینجا رد می شود سرکی بکشد!
به این فکر می کنم که چرا آدم آنقدر عجیب و غریب است که یکهو دلش می گیرد و اعصابش به هم می ریزد و دلش آهنگ می خواهد و خلسه و چشم های بسته... و آن وقت مجبور می شود دنبال دلیل بگردد برای "یکهو" هایش! می دانم از آن فکرهاست که تهش هیچ چیز نیست... غوطه می خوری فقط! می خواهم غوطه بخورم ... مثل وقتی که روی آب لم داده ای، گوشهایت می رود زیر آب و صداها مبهم می شود... چشمت را می بندی که خورشید پلکت را نوازش کند...
من که می دانم اگر این را پست کنم، یک لبخند پیروزمندانه می نشیند روی لبت، که مچم را گرفته ای! ;) (اگر اینجا اضافه نکنم که اشتباه کردی، به لبخندت ادامه هم می دهی!) ولی پستش می کنم، چون می خواهم این دیوارها که هر از چندی بین من و این صفحه بالا می آید فرو بریزد...
می دانم، فرق وبلاگ با دفترچه ی خاطرات مخاطبش است. و همه ی لذتش هم همین است... این خیلی دوست داشتنی ست که از آدمهایی خوشت بیاید و آنها هم وقتی صفحه ات را می خوانند، به نظرشان آدم جالبی بیایی! :) ولی جدا از این حس خوب، همیشه اینطور بوده که وقتی فهمیده ام کسی اضافه شده به اینها که فکرهای بلندم را می خوانند، نوشتن سخت شده برایم...

حالا این چرت و پرت های بی سر و ته اینجاست، که آشتی بدهد من را با خودم. همین.


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, June 13, 2008

جایی هست،
با دیوارهای قهوه ای و نارنجی،
میز و صندلی های چوبی،
آهنگ های قدیمی،
گلهای تزئینی کوچک،
شمع های همیشه روشن،
و اتفاق های قشنگ...
که راحت می شود عاشقش شد،
و در هوایش آرام گرفت...


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, May 20, 2008

دلم نوشتن می خواهد. همین حالا، در همین صفحه...
نمی نویسم اما!
دلم فرهاد هم می خواهد...
می روم گوش کنم که زیاد سخت نگرفته باشم به دلم!
.
.
پ.ن 1: همین الان فهمیدم که این دومین پست توی این صفحه ست که نوشته م چی دلم می خواد. معلومه دارم لوسِش می کنما! ;)
پ.ن 2: کامنتا رو نمی بینم. جل الخالق! :(


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, May 06, 2008

حق بده!
سخته اونی که می خوای باشی... سخته سعی کنی "بزرگ" باشی...
سخته سخت باشی... راسخ باشی... شک نکنی به راهت!
گاهی آدم کم میاره... گاهی دلش می خواد بشینه مثل بچه ها زار بزنه...
خسته م! :(
.
.
پ.ن: شاید یه روز همه مون باید بشیم مثل هم. اگه اینطور نبود که دنیا پر از آدمای عین هم نمی شد! حتما بعضی ها گاهی جو مبارزه گرفته تشون... ولی همه شون یه روزی خسته شده ن! و حتما" راجع به بقیه ی راهشون توی خستگی هاشون تصمیم گرفته ن. و چیزی که اصلا" مهم نیست اینه که چقدر دوام آورده بودن! "قبل" های متفاوت چه اهمیتی داره وقتی "بعد"ِ همه مثلِ هم ه؟
شاید فردا نظرم این نباشه! امیدوارم.


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, April 30, 2008

سفید و سیاه
 
با "ن" که کافه گردی می کنم، زمان می ایستد... هیاهوی زندگی فروکش می کند... فکرِ لبخند می ماند و شیطنت جوانی و خنده های از تهِ دل... از اشکهایش هم که می گوید صورتش روشن است، چشمهایش برق می زند... از اشکهایم هم که می گویم، با لبخندش می شنود و با نگاهش دلداری می دهد...
تقریبا به نوبت حرف می زنیم. با نظرش که موافق نباشم، می گویم که نیستم. با نظرم که موافق نباشد غمگین نمی شوم. از اتفاق سه سال قبل هم اگر بگویم، تعجب نمی کند که چرا تازه دارم می گویمش. فکر نمی کند که دوستی، هر چقدر هم صمیمانه باشد، حقِ بازخواست می دهد به آدم. در ارتباطمان فاصله ها رعایت شده. حق تنهایی و گاهی نبودن و گاهی نگفتن هست. هر وقت می بینمش هر دویمان خواسته ایم. تعارفات زیادی نیست که محض ادب رعایت کنیم. گاهی چند روزی جواب اس ام اس نمی دهد که حوصله نداشته! (هرچند که اگر طولانی شود کفرم در می آید و احتمال بد و بیراه گفتنم هست!)
از معدود آدمهایی ست که به همه ی آنچه عادت شده هم فکر می کنند...
از آنها که به خواسته هایشان احترام می گذارند... از همانها که زنده اند! به دنبال هر اسم و صفت و رفتار و خواسته ای ، "خوب" و "بد" نمی گذارد، برای همین لازم نیست حرفت را لای زرورق تحویلش بدهی...
همه ی آنچه می دانم و تجربه کرده ام و یاد گرفته ام، می ریزم جلوی سوالهایش. همه ی فکرها و نتیجه ها و تجربه هایش را می گوید برایم. وقتی فکر کنم دارد اشتباه می کند غمگین می شوم، ولی آنقدری لجباز هست که نشود نسخه پیچید برایش (مثل خودم)
شباهت هایمان زیاد است، و تفاوتها هم پذیرفته شده و قابل احترام، و حتی دوست داشتنی ست...

.
.
می دانی، اینکه این همه سال بگذرد و این همه سال بگذرد و این همه سال بگذرد، و امروز، تو، این تویی شده باشی که کافه گردی را شیرین می کند برایم، چیزی مثل معجزه است...


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, April 21, 2008

دلم اتفاق های ساده می خواهد... بی دردسر... غیر منتظره...
می خواهم بیدار شوم و زیر بالشم هدیه باشد! مثل قدیم ها...


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, April 15, 2008

بعد از عید رفتم پیش خانم معینی، استاد عزیز اپتیک کاربردیِ ترم پیش... بعد از احوال پرسی و ابراز احساسات(!) و تبریک عید، راجع به برنامه ای که قرار بود کاملش کنم سوال پرسیدم...
خانم معینی: شما چقدر حلال زاده این! همین الان دیدم بیکارم، داشتم روی برنامه هه کار می کردم که یهو دیدم در وا شد و...
من (با یه حالت خجالتیِ شیطون): گل اومد؟ (پلک)
خانم معینی (با خنده): فرشته!
خب آدم ذوق نکنه چیکار کنه پس؟؟ (دو نقطه دی)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, April 11, 2008

بیست و دو...
 
دوست دارم همونطور که شروعش متفاوت بود، ادامه ش هم متفاوت باشه...
امسال سال خوبیه! می دونم اینو! :)
......................................
پ.ن: اون لحظه که آدمایی که دوستشون داری و دوستت دارن دستاشونو آماده نگه داشته ن (که دست بزنن دیگه! اینم توضیح می خواد آخه؟) و منتظرن شمعاتو فوت کنی، انگار غول چراغ بالا سرت وایستاده و میگه آرزو کن! (دو نقطه دی) فکر نمی خواد... دو تا آرزو دارم... البته اگه اینم حساب کنم که همه ی چیزایی که الان دارم همیشه داشته باشم و حس خوبی که نسبت به مسیر زندگیم دارم همیشه ادامه داشته باشه (در واقع چیزی از دست ندم)، میشه سه تا! تند تند توی ذهنم مرورشون می کنم و... فوووووووووووت! :) خدایی اگه خودتو بزنی به اون راه، نه من نه تو! گفتم بدونی! (سخنی با خدا)
بی ربط: دلم بارش شهابی می خواد!


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, March 28, 2008

برای اینکه یه وقت خدای نکرده به استعدادهای ادبی من شک نکنید، یه شعر زیبا، که محصولِ سال چهارم دبستانه می خوام اجرا کنم براتون (مثلا!) که به همراه دوست خوبم، نیوشای عزیز سروده یم و همون موقع هم به شکل کنسرت جلوی کلاس اجرا کردیم و اینا!
[هرجا توی قافیه مافیه به مشکل برخوردین، بدونین که مشکل از نحوه ی خوندنتونه. تمام این شعر بطور قطع قافیه های درست داره]
به عنوان توضیح هم عرض کنم که این شعر ارزشمند در مدح معلم کلاس چهارممون سروده شده. و خانم بهبودی هم که در ادامه باهاشون آشنا میشین، معلم پرورشی مون بودن.
.
خانوم جونم / خانوم جونم
ما شما رو دوست داریم / قدرتونو می دونیم
ما به شما قول میدیم / به حرفتون گوش بدیم
چون شما مهربونین / مثل مادر می مونین (2)
بعضی وقتا که شما / پیش ماها نمیاین
خانوم بهبودی میاد / سرمون داد می زنه
ما رو دعوا می کنه / ما رو دفتر می بره
ما رو تنبیه می کنه / گریه مونو در میاره
البته بعضی وقتا / با ما مهربون میشه
با ما بازی می کنه / با ما شادی می کنه
اما با همه ی اینا / شما از اون بهترین
از همه نظر، شما / بهترین معلمین
.
.
پ.ن 1: پس از تحقیقاتی که در زندگی شخصی و هنری شاعر بعمل اومده، علت انزجار ایشون از خانم بهبودی کشف و گزارشِ حکاکی های هنرمندانه ای تشخیص داده شده که روی نیمکت کلاس و بصورت مخفیانه انجام می گرفته و پس از رو شدن ماجرا، برخورد شدیدی با خاطیان صورت گرفته که به نوعی بدترین خاطره ی دوران دبستان شاعر به حساب می آید.
پ.ن 2: چند روزی مسافرت بودم :) دیروز برگشتم... همه ی آفلاینام از دست رفته... پس اگه پیغامی چیزی گذاشته بودین، دوباره، دوباره، یه بار فایده نداره! آره خلاصه...


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, March 20, 2008

نوروز
 
ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
مِیی دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را غنیتر می‌رسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
_______________________
سال نو مبارک! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, March 18, 2008

این روزهای نزدیک عید... نمی گویم دوست داشتنی نیستند (خیلی هم عالی و هیجان انگیزند)، ولی یکجورهایی مثل جریان ترافیکند... انگار که مجبوری همراه شوی! همه با هم خوشحال می شوند و همه ی وبلاگها پر از گل و بلبل می شود و همه بوی بهار می شنوند... نمی گویم بد است، خودم بیشتر از همه دنبال بهانه ام که زندگی را بو بکشم، ولی وقتی حس کنم قالبی احاطه ام می کند، غمگین می شوم (گاهی هم عصبانی)!
حالا شاید هم علتش (همین غم ناگهانی را می گویم) سردرد های نیمه شبی باشد... یک هفته ای هست که خوابم به هم ریخته و سه ی شب، شیر می ریزم در کاسه و کرنفلکس... و خِرت خِرت (نام آوایم درست است؟ باید یک حس تردِ شکلاتی داشته باشی الان!) می جوم و همه جا تاریک است و همه جا سکوت است (به جزهمان صدای ترد شکلاتی) و دلم هوای نوشتن می کند...
خب... خیلی که بخواهی دقیق باشی، دلیلش می تواند تمیز کردن اتاق و بیرون پریدن شکلات کوچکی هم باشد که آن پشت مُشت ها(!) توی ویترین گذاشته بودی که هم نبینی و هم داشته باشی اش!
راستش اگر یک روز دیگر بود، اینها را هم روی کاغذ می نوشتم و می انداختم توی کشو... یاد گرفته ام با این نا امیدی های لحظه ای چطور کنار بیایم و حمله اش که گذشت، ایستاده باشم هنوز... اینها را نوشتم که احساس آزادی کنم فقط! مست از بوی بهار، میان این همه اتفاق خوب، در آغوشِ این خوشبختیِ زلال که دلگرمم می کند هر لحظه ی این روزها... دلم خواست از یک غم مبهم ناگهانی بنویسم، همین!


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, March 13, 2008

آهنگ بازی
 
به دعوت نیلوفر عزیز:
آهنگایی که دوست دارم خیلی زیادن. هر از چندی از یه آهنگ خوشم میاد و اونقدر گوش میدم که حالم به هم بخوره. بعد از لیست آهنگام حذفش می کنم و مدتها طول می کشه تا دوباره برم طرفش. ولی همه شون میشن آهنگای مورد علاقه. البته اونایی که خاطره داری باهاشون خیلی فرق دارن :) دوست داشتم همه ی خاطره های قشنگم موسیقی داشتن... موسیقی یه چیز موندگاره، خاک نمی گیره. یهو جاییکه فکرشم نمی کنی یه آهنگ می شنوی و پرت میشی وسط یه ماجرا، با یه حس قشنگ ...
می دونم که خیلی از دوست داشتنی ها رو از قلم میندازم، ولی بازم سعی می کنم یه جورایی دسته بندیشون کنم:
1. apologize / flying without wings / incomplete / power of love / callin' you / from sarah with love / insatiable / hello / goodbye my lover / tears and rain/ you're beautiful ...
اینها و خیلی های دیگه، از آهنگایی اند که به صورت دوره ای گیرِ شدید داده بودم بهشون :P
2. آهنگ فیلم اَمِلی... چون حس خوبی میده بهم... هم مهربونه، هم وحشی و قوی! (آهنگو میگما!)
پس از نوشت: اینو یادم رفته بود، یه سی دی خریده م اسمش هست پارادایس... موسیقی فیلمه... همه شونو دوست دارم!
3. آهنگای فرهاد... شعرای فروغ، هم دکلمه ی خودش، هم دکلمه ی نیکی کریمی... هرچند که مدتهاست گوش نمی کنم... فعلا" به روحیه ی شادم احتیاج دارم :)
پس از نوشت: توی این لیست هم، فریدون فروغی یادم رفت و فرامرز اصلانی...
"دلم از خیلی روزا با کسی نیست... تو دلم فریاد و فریادرسی نیست..."
"خواهم تو شوی محبوب دلم، چون نرگس مست دیوانه ی من... رویت رخ من، سویت ره من، هستی چو بهشت کاشانه ی من..."
"من نمازم تو رو هر روز دیدنه... از لبت دوسِت دارم شنیدنه..."
"یه دیواره یه دیواره یه دیواره، یه دیواره که پشتش هیچی نداره..."
"اگه یه روز بری سفر، بری ز پیشم بی خبر، اسیر رویاها میشم، دوباره باز تنها میشم... به شب میگم پیشم بمونه، به باد میگم تا صبح بخونه..."
"دورغه، روز دوباره یک دروغ دیگره... می دونی، دام محبت از رهایی بهتره..."
4. گوگوش و ابی، به یاد جاده های شمال...
و مخصوصا:
"توی یک دیوار سنگی، دوتا پنجره اسیرن، دوتا خسته دوتا تنها، یکیشون تو یکیشون من..."
چون تو دبیرستان، بچه ها چراغ کلاس رو خاموش می کردن و به طور دسته جمعی می خوندیم... دلم برای اون روزا یه ذررره شده! (یه دلیلشم نیلوفره که هِی ما رو بر می گردونه به اون دوره!)
و:
"کی اشکاتو پاک می کنه شبا که غصه داری؟
دست رو موهات کی می کشه وقتی منو نداری؟
شونه ی کی مرهم هق هقت میشه دوباره؟
از کی بهونه می گیری شبای بی ستاره؟
برگ ریزووووووووناااااااای پااااااااااییز، کی چشم به رات نشسته؟... "
(ولم کنی همه شو می خونم!)
به یاد سال دوم(؟) دانشگاه، کاروانسرای دهنمک، اون حجره ی کوچیک که ده پونزده نفری ریخته بودیم توش، تو نور چراغ قوه شاممون رو تقسیم می کردیم و این شعرو می خوندیم... داااااااااااد می زدیم و می خوندیم... یادش بخیر! :)
5. یه سری آهنگ رپ ضایع!
به خاطر گره خوردنشون به یه عالمه خاطره ی دوست داشتنی... از دوستای جدید، آدمای خوشحال!، آدمایی که زیاد شبیه من نبودن ولی دوستشون داشتم (و دارم)! مرسی از دوست خوبی که اون روزا رو ساخت برام...
و چند تایی آهنگِ بازم ضایع از شادمهر عقیلی و کامرانهومن (فک کن! یعنی تو فک کن دیگه!)
به یاد یه سفر عالی، و دو سه هفته ی قشنگ...
پس از نوشت: توی این لیست هم "فاطی فاطی فاطی فاطی فاطی! از دستت کردم قرو قاطی!!" یادم رفت، که پرتم می کنه تو اردوگاه کردان کرج، اول دبیرستان! یکی از بهترین خاطره هامه :) گردش و تیر اندازی و اون طنابه که سر می خوردیم روش و خوندن و مسخره بازی و خنده و خنده و خنده... ساقی، روژین، آتوسا، شقایق (اینا از همه بیشتر تو ذهنم هستن) ورق بازی و دبلنا تا 3... بوق فوتبالی مهسا که 6 صبح از خواب بیدارمون کرد و زدیم بیرون و... عالی بود! :)
6. "مرو ای دوست" اصفهانی... با اینکه هیچ ربطی به زندگیم نداشت (مضمون شعرو میگم) یه مدت خیلی گریه کردم باهاش!! دوستش دارم هنوزم... کلا صدای اصفهانی رو دوست دارم، به هر آلبومشم یه مدت گیر دادم. (حالا هرچی دوست داری بگو!) ;)
7. خیلی از آهنگای قدیمی: مرا ببوس/ دل دیوانه/ بردی از یادم/ امشب در سر شوری دارم/ تو ای پری کجایی ... و خیلی های دیگه که یادم نمیاد... هم به خاطر شعرهای فوق العاده شون، هم به خاطر همه ی وقتایی که مامان و بابا با هم شروع می کنن به خوندن و من حس می کنم تو آسمونام :)
....................................
نیوشا و بهار (ادامه داریم)، نیوشا (روزگار ترانه و اندوه)، رد (رد وی!)، عباس (بچه م می خواد بزرگ شه)، علی(مکتوبات یک محکوم به زندگی) و یاسمن(شبانه ها) رو دعوت می کنم! حوصله ندارم لینک بدم بابا، ساعت یک و نیم شد خوابم میاد ;)




نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, February 19, 2008

بکارت زمین، زلالی هوا، قدم هایی که هرچه بالاتر می روم سبکتر می شوند، نفس هایی که عمیق تر می شوند، زندگی که ساده تر می شود، غم هایم که کم رنگ می شوند، نگاهی که رو به بالا می رود، گونه ای که بر افروخته می شود و چشمانی که برق می زنند، لبخند محوی که همه ی صورتم را می پوشاند، رضایتی که وجودم را پر می کند، و ساده می شوم، رها می شوم، وحشی می شوم! بار روزها که از دوشم پرواز می کند و حسِ دوباره، شروع، سرِخط که لبریزم می کند...
اینهاست و خیلی های دیگر که کوه، هدیه ام می دهد هر بار، و شیفته تر از پیشم می کند...



نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, January 26, 2008

لطفا" یه کاپوچینوی ایتالیایی و... دوتا!
 
نمی خواهم چیزی بگویم... نه از احساسم، نه از حال و هوای این روزها...
می دانی، مثل برفِ پا نخورده است برایم... بگذار همین طور بکر بماند...
فقط چون یک جمله یادگار خواستی:
"اولین" بودی برای من... منی که هنوز هم، گیجِ تلخی آن قهوه است و سرمای این زمستان و... چرخش همان سیب لعنتی!
...........................................
پ.ن: خنده دار است که روزی چند بار از خودت بپرسی: " یعنی این منم؟ همان آدمِ سختی که جز به رؤیاهایش دل نمی بست؟ و امروز ..."


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, January 03, 2008

امروز سوم ژانویه بود... همین طوری خواستم در جریان باشین! ;)
.
.
.
پ.ن: یه ماه کامل و ...
یه بطری آب معدنی و ...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home