Tuesday, April 17, 2007

دعا
 
مامان گردنش خیلی درد می کرد... درد گردن یهو از کجا پیداش شد هیچ کس نفهمید...
شبنم شب گریه ش گرفت... رفت نشست به دعا کردن!
صبح، حال مامان خیلی بهتر بود... بحث تاثیر دعا یا مُسکن(!) و اینا به کنار... اینو گوش کن!
مامان گفت دعای شبنم جواب میده ها! بهش بگو دعات کنه! گفتم اوکی!! :)
من: شبنـــــــــــــــــــــــــــــــم!! زود باش منو دعا کن!
شبنم: آخه تو هیچ وقت نمیگی چی برات دعا کنم!
من: حالا تو چیکار به این کارا داری؟
شبنم: نه! ببین، مهمه! باید تکلیف خدا رو روشن کنی!!
من: !!!!!!!!


نسیم

 
|
........................................................................................

...
  ........................................................................................

Thursday, April 05, 2007

همون دیگه!
 
داشتم تلویزیون می دیدم (عید بود بابا! فیلم نشون می داد!!)
_ نسیم!! این "ناصر محمد دوست" ه ؟؟
_ آره خب! "شهرام حقیقت دوست" ه !! (دو نقطه دی)


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, April 01, 2007

من و همه ی تردیدهایم...
 
ننوشتن هم وسوسه ی عجیبی ست... وقتی خماری اش به فین فین می اندازدت... یا وقتی خماری های دیگر را پای این یکی می نویسی و ککت هم نمی گزد که نه تو گوش هایت دراز است و نه همه ی آنهایی که می خوانند این چرندیات را!
تعطیل نکردنش (وبلاگ را می گویم) فقط به این خاطر است که هر از چندی این وسوسه ی تُرش را مزمزه کنم که به عنوان آخرین نوشته، رُک ترین دلگیری هایم را به سر و صورت کسانی که از بخت بدشان از این متروکه رد می شوند، پرتاب کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگویم ... که نمی دانم پای کدامشان روی دمم گیر کرده است که گاهی مثل گرگ زوزه می کشم! (خودم هم جزو همان زمین و زمانی ام که...)
باری... تعطیلات عید هم دارد تمام می شود و من هستم و آن حوض پر خاطره و آن راهرو های کم نور و کلاس هایی که در تک تکشان زندگی کرده ام... من هستم و تصمیمات بزرگ! من و روزهایی که نمی دانم می خواهم تمام شوند یا کش بیایند!
من و رؤیاهای صورتی و همه ی تردیدهای بی پایانم...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home