Tuesday, March 20, 2007

نوروز مبارک!
 
پای تلفنم که سماور می سوزه!
شبنم میگه حتما باید به روان شناس مراجعه کنی!! مشکل اینترنتت رو هم همونجا مطرح کن!! :))
دو تا ماهی ای که ما با مهارت تمام(!) انتخاب کردیم، همون روز که خریدیم مردن!! مامان اینا الان با دو تا ماهی دیگه اومدن خونه! با یه گلدون لیلیوم! سنبل رو من خریده بودم...
شبنم همه ی کادو ها رو گذاشته زیر همون میزی که هفت سین رو رویش می چینیم! هر سال همین کار رو می کنه! فقط کادوی من رو پیدا نکرده! :)
سبزه رو هم مجبور شدیم دوباره دیروز بخریم، آخه اون سبزه ای که قرار بود رو سر پسرمون(!) سبز بشه هنوز خیلی بزرگ نشده! (پسرمون از این عروسک های کوچیکه که میذاریش تو آب و رو سرش سبزه سبز میشه!) الان مثل سربازی رفته ها شده! :))
کاش هر سال 5،6 تا نوروز داشت! :)
سال نو مبارک!
بهاری باشید!
............................................
پ.ن 1: فرفریِ من اینجا نشسته! میگه از طرف من هم تبریک بگو... تبریک!! :)
پ.ن 2: کو چولوی من وبلاگمو تازه دیده! میگه بوی خون رو تو نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان همه میگن چه کودکی سختی داشته!!!! :))))))
پ.ن 3: بالاخره نوشتمااا! (چشمک!)


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, March 17, 2007

این روزها...
 
1. دلم نمی خواهد این روزها بگذرند... زمان چند وقتی ست تند تر از من حرکت می کند...
از هیجان و طراوت نزدیک سال نو هم خبری نیست... دارم نگران می شوم!
فکر نمی کنم تا دو سه روز دیگر هم بتوانم آنقدری نو شوم که با نوروز همگام باشم...
2. دور بر گردان های جردن روی اعصابند! نمی دانم چرا دیدن آن ماشین های تکراری، آن آدمها با نگاه های نافذ تا این اندازه منزجرم می کند! (شبیه مجلات زرد شد، می دانم! امروز آنجا بودم آخر! تماشایشان اول سرگرم کننده است و خنده دار! کم کم گریه ات می گیرد!)
3. دیروز رفتم خرید... دوست داشتنی بود! :)
تا سال قبل از خرید کردن خوشم نمی آمد... امسال ولی، تفریح خوبی شده! سلیقه ام تازه شکل گرفته!
از به محک گذاشتنش لذت می برم :)
4. یک ربع به دوازدهِ امروز بود که به آژانس زنگ زدم. گفت تا بیست دقیق ی بعد ماشین ندارد!
قطع کردم و کمی به در و دیوار زدم، ولی نهایتا" مجبور شدم به رزرو رضایت بدهم! دوازده بود...
بیست دقیقه گذشت...دوباره زنگ زدم! فرمودند هنوز نفرستاده اند و الان دیگر نوبتم می شود! مثل خانم های متشخص گفتم اوکی و قطع کردم... بیست دقیقه به یک شد! این جور مواقع استرس غلبه می کند! زنگ زدم، فرمودند دو دقیقه بعد می رسد! قلبم بدجور ناهماهنگ(!) می زد ولی اعتراضی نکردم...
ده دقیقه به یک... زنگ زدم، همین الان فرستاده اند! مرسی! (همین؟)
پنج دقیقه به یک است! ماشین می آید... خانم معینی عزیز من رأس یک امتحان می گیرد! اعصابم بدجوری خط خطی شده!
یک و ربع به آزمایشگاه رسیدم... امتحان از دست رفته بود!
بیشتر از دست خودم عصبانی ام که داد و بیداد بلد نیستم! اگر قِشقرق راه می انداختم و کله ی یارو را روی سینه اش می گذاشتم، این همه معطلم نمی کرد!
تا به حال نتوانسته ام حتی موقع عصبانیت، حتی وقتی حق با من است، حتی وقتی علنا" دارد به شعورم (؟) توهین می شود، سر کسی داد بکشم! خجالت آور است!
(حقم را زیاد گرفته ام... ولی نه با داد و بیداد! وقتی تنها راه گرفتنش فریاد باشد، معمولا مجبور می شوم کوتاه بیایم!)
5. فردا صبح قرار است تخم مرغ رنگ کنیم...
شب به خیر! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, March 14, 2007

بوی خون...
 
فهمیدن بعضی چیزها چه قدر سخت است... مثل همین نوشته های نیمه شبی...
کاش خودم را شناخته بودم!
هیچ حسرتی برایم بزرگتر از این نیست...
خوش به حال همه ی شمایی که خودتان را می شناسید!
گاه چهره ای که از خودم نشان دادم، کسی بود که می خواستم باشم! فقط همین!
شما باورش کردید! خودم هم!
ولی زمین سرد را که زیر پوستت حس می کنی، بوی خون که می آید، همه چیز واقعی می شود!
تمام حسرتم این است که خودم را نمی شناختم... ترازویی هم نداشتم، گناه من نبود!
فقط کاش آرام سر جایم نشسته بودم... نفس هم نمی کشیدم...


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, March 13, 2007

روزمرگی
 
1. آتیش... سیگارت... هفت ترقه... آبشار... موشک... و خیلی چیزای دیگه که اسمشونو بلد نیستم، امشب ما بود! :)
4 شنبه سوری رو خیلی دوست دارم! مثل شب یلدا... مثل نوروز...
این 3،4 تا مناسبتم نداشتیم دلمون به چی خوش بود آخه؟
بزن و برقص خدایی راه افتاده بود امشب! منم که منتظر!! :))
پلیس اومد گفت ترقه نزنین، ولی رقص اشکالی نداره! کم آوردیما!
2. زیاد پیش نمیاد حس کنم جایی اشتباه کردم... ولی تازه فهمیدم که مدتها قبل، یه اشتباه کردم! :(
خیلی ناراحتم به خاطرش، ولی مثل آبِ ریخته ست... به دانشگاه و بچه های دانشگاه هم مربوط نیست... مربوط به زندگی شخصی خارج از دانشگاهمه...
فقط سعی می کنم زیاد فکر نکنم بهش! و به خودم بقبولونم که شاید اگه کار دیگه ای کرده بودم، بازم چیزی عوض نمی شد...
در مقابل زمان خیلی ضعیف ایم... کاش زندگی هم آندوو داشت!
3. دانشگاه یه کم خطری شده! تازه فهمیدم مفهوم اول شدن حراست (بین دانشگاه ها) چیه...
دوست ندارم با ترس راه رفتن رو... بی خیال! دلم نمی خواد حتی درباره ش حرف بزنم :(
4. خیلی وقته طرف گردنبندم نرفته م... همونی که یه مدت خیلی می دیدمش... اینکه طرف خاطراتم رفتم هم، تقصیر دفترمه! واگرنه...
گاهی فکر می کنم نوشتن کار خوبی نیست... فراموش کردن، نعمتیه که با این کار از خودم می گیرمش!
5. حس نوشتن هست... ولی شعاع حریم خصوصی ام بزرگتر شده...
در این حد محافظه کار بودن رو هیچ وقت دوست نداشته م! ولی گاهی خستگی غلبه می کنه...
........................................................................
پ.ن: فقط شماره ی 4 رو می تونین نفهمین! همین! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Home