Monday, August 29, 2005

آدما...
 
می خوام چشمامو ببندم و شاد باشم...
می خوام ندونم، تا بتونم اعتماد کنم...
من نمی خوام آدما رو بشناسم... نمی خوام!! :(((


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, August 11, 2005

از جنس نور
 
فردا با دانشگاه میرم رصد... بارش شهابه! باید خیلی دیدنی باشه :) یه دوستی می گفت:
" میگن اگه شهابی دیدی،هر آرزویی بکنی، بر آورده ست... فردا میشه ساعتی صد تا آرزو کرد!"
همه ی آرزوهامو تو ذهنم ردیف می کنم تا فردا با بارش هر شهاب، یکیشونو فوت کنم تو گوش خدا...
شب، آسمون، سکوت ... شهاب! چه حس خوبی میده به آدم! مثل یه پیونده بین زمین و آسمون..
یه چشمک از بهترین دوستم، یه لبخند برای من! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, August 05, 2005

حکایت (1)
 
آورده اند که... در روزگار خیلی قدیم، در یک کشور خارج، دانشگاه دوری بود و استاد محترمی در آنجا به آموزش ادبیات زبان آن کشور خارج اشتغال داشت.گویند لهجه ی استاد محترم با لهجه ی شاگردان نا محترم مطابقت نداشته و این اختلاف بسی ناچیز باعث گردید تا روزی از روزها، شاگردان بی فرهنگ آن کشور خارج، کلاس را شلوغ و از کنترل خارج نمایند!
در این بین، یک عدد عامل استکبار جهانی که در آن کلاس دور افتاده در آن دانشگاه دور، جو کلاس را آشفته و باعث تشویش اذهان عمومی گردیده بود، با بررسی دقیق و حساب شده شناسایی و به طرز محترمانه ای -که لیاقتش را نداشت- به بیرون از کلاس راهنمایی شد. در ادامه استاد محترم مقادیراتی کلمات تکان دهنده و عبرت آمیز جهت آموزش سایرین ادا کردند که نشان از تدبیر و مدیریت عالی و بی نظیرشان داشت. اما جو نا مناسب آن کشور خارج و بهای بیش از حد به افراد نا لایق باعث گردید تا شاگردان بی فرهنگ ،به خود اجازه دهند تا جلسه ای به نشانه ی اعتراض سر کلاس آن استاد محترم حاضر نشوند! با اینکه روح والای اساتید موجب گردید که بار سیاسی این حرکت را نادیده انگارند، از روی شاگردان پشیزی کم نشد و به طرز بی جنبه مأبانه ای برگه ای را خط خطی کرده، به یک استاد گرانقدر دیگر که مقام بالاتری داشت، عرضه داشتند و وقت مبارک ایشان را تلف و خاطرشان را مکدر نمودند. بدین طریق بی احترامی را به حد اعلا رسانیدند...
خوشبختانه اساتید، آنقدر بزرگوارانه با این عمل شنیع و فضاحت بار برخورد فرمودند که قضیه به خوبی و خوشی حل و فصل شد. شاگردان متوجه شدند که استکبار، هر دفعه در چهره ای تازه نمایان می شود و باید چشم و گوش بر هر چه غیر از کلام استاد، بست! عامل استکباربه انتخاب خویش، جو پاکیزه ی کلاس آن دانشگاه دور را رها کرد و فهمید که در این کلاس و در حضوراین اساتید محترم و آگاه و چنین شاگردان همراهی، نمی توان کاری از پیش برد! عرق شرم را که بر پیشانی اش نشسته بود، با دستمال کاغذی خشک کرد و قول داد دیگر از این کارها نکند!
پی نوشت: بدین وسیله هر گونه تشابه زمانی و مکانی و اسمی شدیدا" تکذیب می گردد!


نسیم

 
|
........................................................................................

بدون تیتر!
 
گفتم: من به هیچ کس چیزی نمیگم!
گفت: معلومه که نباید بگی! مثل این می مونه که آدم با یه پدر روحانی حرف بزنه... بعد اون بره به همه بگه!
این بهترین تشبیهی بود که در این باره شنیده بودم... می دونی،"مثل یک پدر روحانی رازدار بودن"، آدمو اونقدر متعهد می کنه که حتی گذشت زمان هم نمی تونه اثرشو کمرنگ کنه :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Home