Friday, August 05, 2005

حکایت (1)
 
آورده اند که... در روزگار خیلی قدیم، در یک کشور خارج، دانشگاه دوری بود و استاد محترمی در آنجا به آموزش ادبیات زبان آن کشور خارج اشتغال داشت.گویند لهجه ی استاد محترم با لهجه ی شاگردان نا محترم مطابقت نداشته و این اختلاف بسی ناچیز باعث گردید تا روزی از روزها، شاگردان بی فرهنگ آن کشور خارج، کلاس را شلوغ و از کنترل خارج نمایند!
در این بین، یک عدد عامل استکبار جهانی که در آن کلاس دور افتاده در آن دانشگاه دور، جو کلاس را آشفته و باعث تشویش اذهان عمومی گردیده بود، با بررسی دقیق و حساب شده شناسایی و به طرز محترمانه ای -که لیاقتش را نداشت- به بیرون از کلاس راهنمایی شد. در ادامه استاد محترم مقادیراتی کلمات تکان دهنده و عبرت آمیز جهت آموزش سایرین ادا کردند که نشان از تدبیر و مدیریت عالی و بی نظیرشان داشت. اما جو نا مناسب آن کشور خارج و بهای بیش از حد به افراد نا لایق باعث گردید تا شاگردان بی فرهنگ ،به خود اجازه دهند تا جلسه ای به نشانه ی اعتراض سر کلاس آن استاد محترم حاضر نشوند! با اینکه روح والای اساتید موجب گردید که بار سیاسی این حرکت را نادیده انگارند، از روی شاگردان پشیزی کم نشد و به طرز بی جنبه مأبانه ای برگه ای را خط خطی کرده، به یک استاد گرانقدر دیگر که مقام بالاتری داشت، عرضه داشتند و وقت مبارک ایشان را تلف و خاطرشان را مکدر نمودند. بدین طریق بی احترامی را به حد اعلا رسانیدند...
خوشبختانه اساتید، آنقدر بزرگوارانه با این عمل شنیع و فضاحت بار برخورد فرمودند که قضیه به خوبی و خوشی حل و فصل شد. شاگردان متوجه شدند که استکبار، هر دفعه در چهره ای تازه نمایان می شود و باید چشم و گوش بر هر چه غیر از کلام استاد، بست! عامل استکباربه انتخاب خویش، جو پاکیزه ی کلاس آن دانشگاه دور را رها کرد و فهمید که در این کلاس و در حضوراین اساتید محترم و آگاه و چنین شاگردان همراهی، نمی توان کاری از پیش برد! عرق شرم را که بر پیشانی اش نشسته بود، با دستمال کاغذی خشک کرد و قول داد دیگر از این کارها نکند!
پی نوشت: بدین وسیله هر گونه تشابه زمانی و مکانی و اسمی شدیدا" تکذیب می گردد!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home