Wednesday, September 24, 2008

از مصیبت های صبح ظهر بیدار شدن* اینه که بعد از نهار حتی روت نمیشه از نزدیکای تختت رد شی! (جهت چرت یا لم کوتاه مدت)
* یعنی صبح طرفای 11، 12 بیدار شدن.
.
.
بی ربط: دیروز افطاری داشتیم دانشگاه. استادامون که داشتن میومدن، یهو من شبیه آی لاو یو شدم و پلک و ابراز احساسات و قلب و ...
من: وااااای دوسش دارم!
بچه ها: کیو میگی؟
من: دوست پسرم؛ خانم معینی! ;)
(الان اگه شروع کنین برداشت های منحرفانه و بی تربیتانه و لوسانه بکنین، یا کامنت های غیر مرتبط بذارین و... اصلا" ولش کن! برای این قسمت کامنت نذار، حرص منم در نیار! آفرین!) :دی


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, September 22, 2008

خب، من اشتباه می کردم...
همین که بتونی اعتراف کنی خودش خیلی خوبه، نه؟
من اشتباه می کردم...
همه چی دست من نیست... در واقع خیلی چیزا دست من نیست...
من اونی ام که هستم، اونی که حسش می کنم، نه اونی که به زور سعی می کنم باشم!
اونی که هستم یه چیزایی براش مهمه که برای اون یکی نیست...
و من وقتی دارم یکی دیگه رو زندگی می کنم، احساس غریبی می کنم!
می خوام خودم باشم... بقیه ش مهم نیست...
.
پ.ن: هیچ وقت هیچ کس مانع "خودم بودن" ام نبوده. همیشه خودم خواستم با عقلم تصمیم بگیرم چه طوری بهتره، و بعد سعی کنم اونطور باشم! ولی واقعا بعضی چیزا رو نمی تونم تو وجودم عوض کنم و از این تلاش مسخره هم خسته م...



نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, September 16, 2008

بیماری فیس بوکی:
توی کامپیوترت هر عکسی که می بینی، با ماوس میری روی آدما و منتظری اسمشونو بنویسه!
.
پ.ن: به اون فلشه هم میگن ماوس؟ یا پوینتر مثلا؟ :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, September 14, 2008

عجب وضعیتیه ها! اونایی که می مونن از اونایی که میرن تنهاتر میشن...
.
پ.ن: مملکته به قرآن!



نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, September 09, 2008

سوال:
آیا عبارتی چندش تر از "بای تا های" برای خداحافظی وجود داره؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, September 03, 2008

تفاوت های آدما همیشه جذاب بوده برام... اینکه با آدمهای متفاوت برخورد داشته باشم هم! برای همین دوستی های جدید همیشه هیجان انگیز و دوست داشتنی اند به نظرم...
ولی کنار اومدن با آدمی که فرق داره باهات -مثل همه ی چیزایی که در موردشون کلی تئوری های به نظر خدشه ناپذیر داریم و وقتی واقعی میشن اونقدر با فکرمون متفاوتن که مجبوریم همه ی تئوری ها رو دور بریزیم، یا خیلی تغییرشون بدیم تا با شرایط موجود منطبق شن- خیلی سخت تر از اونیه که فکر می کردم.
همیشه حق خودم می دونستم که آدمی باشم که دوست دارم و مطمئن بودم که این حق رو برای همه ی آدمای دیگه هم قائلم... ولی امروز دیدم دلم می خواد مراعات کنم و مراعات بشم... دوست دارم تغییرات کوچیکی رو ببینم که "به خاطر منه". این با اون قبول کردن وکنار اومدن که همیشه فکر می کردم بهش معتقدم، تناقض داشت. (می دونم که اینم تناقض منطق و حسه، نه تناقضی تو وجود من)
.
به هر حال، تازه فهمیدم که کنار اومدن واقعی از حرفش (بخون ادعاش!) خیلی سخت تره... و نمی دونم که آدما چطور این کارو می کنن، وقتی زندگی هاشون اورلپ داره! (یعنی نمیشه کاری به کار هم نداشته باشن)



نسیم

 
|
........................................................................................

Home