Wednesday, April 30, 2008

سفید و سیاه
 
با "ن" که کافه گردی می کنم، زمان می ایستد... هیاهوی زندگی فروکش می کند... فکرِ لبخند می ماند و شیطنت جوانی و خنده های از تهِ دل... از اشکهایش هم که می گوید صورتش روشن است، چشمهایش برق می زند... از اشکهایم هم که می گویم، با لبخندش می شنود و با نگاهش دلداری می دهد...
تقریبا به نوبت حرف می زنیم. با نظرش که موافق نباشم، می گویم که نیستم. با نظرم که موافق نباشد غمگین نمی شوم. از اتفاق سه سال قبل هم اگر بگویم، تعجب نمی کند که چرا تازه دارم می گویمش. فکر نمی کند که دوستی، هر چقدر هم صمیمانه باشد، حقِ بازخواست می دهد به آدم. در ارتباطمان فاصله ها رعایت شده. حق تنهایی و گاهی نبودن و گاهی نگفتن هست. هر وقت می بینمش هر دویمان خواسته ایم. تعارفات زیادی نیست که محض ادب رعایت کنیم. گاهی چند روزی جواب اس ام اس نمی دهد که حوصله نداشته! (هرچند که اگر طولانی شود کفرم در می آید و احتمال بد و بیراه گفتنم هست!)
از معدود آدمهایی ست که به همه ی آنچه عادت شده هم فکر می کنند...
از آنها که به خواسته هایشان احترام می گذارند... از همانها که زنده اند! به دنبال هر اسم و صفت و رفتار و خواسته ای ، "خوب" و "بد" نمی گذارد، برای همین لازم نیست حرفت را لای زرورق تحویلش بدهی...
همه ی آنچه می دانم و تجربه کرده ام و یاد گرفته ام، می ریزم جلوی سوالهایش. همه ی فکرها و نتیجه ها و تجربه هایش را می گوید برایم. وقتی فکر کنم دارد اشتباه می کند غمگین می شوم، ولی آنقدری لجباز هست که نشود نسخه پیچید برایش (مثل خودم)
شباهت هایمان زیاد است، و تفاوتها هم پذیرفته شده و قابل احترام، و حتی دوست داشتنی ست...

.
.
می دانی، اینکه این همه سال بگذرد و این همه سال بگذرد و این همه سال بگذرد، و امروز، تو، این تویی شده باشی که کافه گردی را شیرین می کند برایم، چیزی مثل معجزه است...


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, April 21, 2008

دلم اتفاق های ساده می خواهد... بی دردسر... غیر منتظره...
می خواهم بیدار شوم و زیر بالشم هدیه باشد! مثل قدیم ها...


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, April 15, 2008

بعد از عید رفتم پیش خانم معینی، استاد عزیز اپتیک کاربردیِ ترم پیش... بعد از احوال پرسی و ابراز احساسات(!) و تبریک عید، راجع به برنامه ای که قرار بود کاملش کنم سوال پرسیدم...
خانم معینی: شما چقدر حلال زاده این! همین الان دیدم بیکارم، داشتم روی برنامه هه کار می کردم که یهو دیدم در وا شد و...
من (با یه حالت خجالتیِ شیطون): گل اومد؟ (پلک)
خانم معینی (با خنده): فرشته!
خب آدم ذوق نکنه چیکار کنه پس؟؟ (دو نقطه دی)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, April 11, 2008

بیست و دو...
 
دوست دارم همونطور که شروعش متفاوت بود، ادامه ش هم متفاوت باشه...
امسال سال خوبیه! می دونم اینو! :)
......................................
پ.ن: اون لحظه که آدمایی که دوستشون داری و دوستت دارن دستاشونو آماده نگه داشته ن (که دست بزنن دیگه! اینم توضیح می خواد آخه؟) و منتظرن شمعاتو فوت کنی، انگار غول چراغ بالا سرت وایستاده و میگه آرزو کن! (دو نقطه دی) فکر نمی خواد... دو تا آرزو دارم... البته اگه اینم حساب کنم که همه ی چیزایی که الان دارم همیشه داشته باشم و حس خوبی که نسبت به مسیر زندگیم دارم همیشه ادامه داشته باشه (در واقع چیزی از دست ندم)، میشه سه تا! تند تند توی ذهنم مرورشون می کنم و... فوووووووووووت! :) خدایی اگه خودتو بزنی به اون راه، نه من نه تو! گفتم بدونی! (سخنی با خدا)
بی ربط: دلم بارش شهابی می خواد!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home