Wednesday, February 28, 2007

...
 
خوشحالم که دانه های دل آدمها پیدا نیست...
شاید اگر بود، همین سلام های روزانه هم، کابوس های شبانه ام می شد!


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, February 14, 2007

یکی بود...
 
زنگ می زنه میگه فکر کن!
میگم فکر کنم که چی بشه؟ باید چیکار کنم؟
میگه نمی دونم، تو بگو من چیکار کنم؟
راست میگه خب! از اینکه مسائلم دیگران رو درگیر کنه، حالم به هم می خوره! :(
.............................
یه دفتر خاطرات پیدا کردم مال سال اول دانشگاهه! خوندنش هم جالب و هم دردناک بود! یه جا نوشته م:
"یکی بود، یکی نبود... یکی بود، ولی نمی خواست باشه... یا حداقل اونجایی که هست نباشه... یا بقیه نباشن... ولی حیف که قصه شروع شده بود!"
سال اول مثل کابوس بود! پر از مسئله، و پر از تجربه!
..............................
من به کسی که "هیچی" ازم نمی دونه و نظر میده، چی بگم؟؟ نه! چی بگم؟؟
ناراحتم! از کسی که "هیچی" ازش نمی دونم!
..............................
از عشق حرفی نمی زنم، چون زیاد نمی دونم ازش...
ولی امروز (و 29 بهمن ) رو به همه ی آدمهایی که در طول رندگیم دوست داشته م و دوست دارم، تبریک میگم! :)
..............................
تیم در حال انجام پژوهشی بر روی وبلاگ های فارسی است. برای كمك به این پژوهش و با توجه به اینكه این پژوهش BlogScienceر باید تا 9 اسفند به انجام برسد، لطفا در این نظرسنجی شركت كنید. (فقط یك دقیقه وقت می گیرد!)
باز این انگلیسی اش قرو قاطیه!! معلومه چی نوشتم دیگه!


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, February 12, 2007

خواص مواد
 
استاد جامد برای تفهیم خواص مواد، خواص زندگی و آدمها را مثال می زند...می خواهد از مدل های ملموس استفاده کند... امروز باعث شد سر کلاس، در مورد آزادی یا قبول قید فکر کنم... فراتر از مواد...
جامدی که قید می پذیرد، بلور می شود! زیبا و درخشان! و البته منظم و قابل بررسی!
در مورد آدمها چه طور؟ اصلا" بلور بودن ارزش است؟ درخشندگی جالب تر است یا غیر قابل پیش بینی بودن؟ ممکن است به شرایط بستگی داشته باشد...
شاید من فعلا" جامد بی شکل بودن را ترجیح می دهم که از قید بدم می آید ...
نمی داند که از "فکر" فرار می کنم و سر کلاس می نشینم!
نمی داند برای "فکر نکردن" چه تلاشی می کنم!
نمی داند گاهی برای لبخند زدن، باید به ذهن های خسته استراحت داد!
چه قدر چیزها هست که او نمی داند...


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, February 09, 2007

20 روز زندگی
 
تعطیلات 20 روزه، بسیار دوست داشتنی بود! سه هفته آنقدر کوتاه است که مجبور می شوی لحظه لحظه اش را زندگی کنی... زندگی اش کردم! و عالی بود! :)
تعطیلاتی را دوست دارم که یک هفته ای برای خلوت کردن وقت داشته باشم و بقیه اش را بین خنده و بی خیالی غلت بزنم! 20 روز برای زنده شدن، برای کشیدن نقشه های بزرگ، برای تجربه های جدید و جالب، برای فیلم دیدن و کتاب خواندن و سفر رفتن و شناختن و لذت بردن، کافی بود...
فردا دانشگاه باز می شود... نمی دانم چه حسی داشته باشم! دوستش دارم! ولی گاهی مثل همه ی دوست داشتنی ها آزار می دهد...
........................................................
بی ربط:
پ.ن1: اگر باید به جایی برسم، خودش نشانم می دهد... من هنوز بی اعتمادم! به تمام راه هایی که آدم ها نشانم می دهند!
پ.ن2: سکوت می کنم... باور کن این بازی های پر پیچ و خم، فقط و فقط بازنده دارند...
پ.ن3: طالع بینی ها خیلی جالبند! من هر بار که بین متولد فروردین و خودم شباهتی می بینم، شدیدا هیجان زده می شوم! مثل دفعه ی اول! اگر حوصله داشتی سری بزن... خیلی شبیه من است! :)
مرسی از لادن برای لینک :)
پ.ن4: سبک نوشتنم تغییر کرده... فعلا این را ترجیح می دهم. دلیل خاصی هم ندارد. صرفا یک تجربه است :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, February 01, 2007

من آنجا بودم...
 
قلبم تند می زند... تند تر از وقتی که کیلومترها دویده باشم...
گاهی یک حس، آنقدر عظیم است که از روحم سر ریز می کند...
اگر به جبهه گیری وادارت نمی کند، و به خودشیفتگی یا روان پریشی(!) متهمم نمی کنی، آسمانی ست ... هر چند می دانم که این یکی هم بکر نیست... با اینکه کمیاب است...
روزی که حسی شبیه این داشتم، کسی گفت اگر در موردش حرف بزنی، محو می شود! من هم ترسیدم و سکوت کردم... به ادامه اش احتیاج داشتم... به اینکه گاهی در کالبدم جا نشوم... به اینکه ضربان قلبم ناگهان تند شود...
دقیقا می دانستم مشکل کجاست... تصویری در ذهنم به وجود می آمد و محو می شد... سعی کردم نادیده اش بگیرم... ولی یقه ام را چسبیده بود...
به خودم گفتم مسخره است، ولی گریه کردم... گفتم عاقل باش، ولی اتاق را تاریک کردم... خواستم فراموش کنم، ولی صدای آهنگ را زیاد کردم... نمی فهمیدم! از نفهمیدن بدم می آید... مثل شک داشتن است... جایی بین آسمان و زمین آویزان می شوی...
امروز فهمیدم همان قدر که فکر می کردم، نزدیکی!
من آنجا بودم... جایی که هرگز نبودم...
....................................................
پ.ن1: با اینکه هنوز از محو شدنش می ترسم، باید به جایی تکیه می کردم... به نوشته هایم وصل شدم... نوشته ها مثل سیم، رسانا هستند...هرچند نمی دانم بار را کجا منتقل می کنند...
پ.ن2: کسی که گفت بهتر است سکوت کنم، می گفت عرفان 40 مرحله دارد و...
دوستی هم بود، که هشدار داد اسیر مکتب ها نشوم... نمی دانم منظورش همین چیزها بود یا نه...
فعلا که اسیر چیزی نشده ام... ولی کاش جاده ای می شناختم... که "راست" باشد!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home