Wednesday, November 19, 2008

رفته بودم دانشگاه تهران. با بابام، فارغ التحصیل سال 50!
قبلا" هم یکی از این برنامه های چهارشنبه ی آخر ماه رو باهاش رفته بودم ولی اون دفعه شب بود، وقت هم کم بود. این بار اونقدری وقت داشتیم که کل محوطه رو با نگاه های پر معنی وجب کنه و یاد خاطراتش بیفته... می گفت: "هیچی عوض نشده. اینجا پاتق ما بود... بیا بیا کتابخونه رو ببین! ما اینجا درس می خوندیم. اینجا یه در بود که ازش کتاب می گرفتن و اینا، الان بستنش... تالار شهید چمرانمون رو ببین، بزرگه نه؟ اطلاعیه ی کوهنوردی رو نگاه! همیشه برنامه های کوهنوردیمون خوب بود. یه استاد داشتیم... یه همکلاسی داشتم... "
.
لعنتی! می دونم که خیلی زود می گذره... یعنی 30 سال دیگه که برم دانشگاه چه حسی دارم؟ همین الانش که از دم حوض رد میشم دلم می گیره :(
.
پ.ن 1: همین دیشب داشتم فکر می کردم به اینکه 5 سال دیگه شماها کجایین؟ زندگی هاتون چه شکلیه؟ هنوز خبر داریم از هم؟ دوستیم هنوز؟ سی سال که یه عمره...
پ.ن 2: به یکی از دوستام قول دادم اگه در آینده هنوز دوست بودیم به بچه م یاد بدم بهش بگه دایی! چون خواهر نداره و نمی تونه دایی بشه :)) فکر کن! پیر شدیما، زده به سرمون رفته! ;)


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, November 10, 2008

گاهی که بچه میشم، تو از منم بچه تری...
آینه م میشی.
از خودم خجالت می کشم،
از تو هم.
بزرگ میشم...


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, November 06, 2008

این دختره خل شده! هی می شینم براش توضیح میدم که هر اتفاقی هم که الان براش بیفته کلی پیامدهای خوب داره، کلی تجربه ی تازه داره، کلی هیجان کشف نشده داره، کلی راه داره برای رسیدن به اونی که می خواد بشه... هی می شینم برای بار دهم و صدم و هزارم بهش یاد آوری می کنم که همیشه معتقد بوده و هست که خوشبختی هزارتا مسیر داره. (آخه اگه نداشت چه طوری ممکن بود تا الان خوشبخت ترین باشه؟) و تک تک این راه هایی که جلوی پاشن، یکی از همون هزارتان... هی ازش می پرسم تا حالا کجای زندگیش به بن بست خورده که الان دومیش باشه؟ آخه آدم اینقدر بی اعتماد؟ اینقدر ناشکر؟
خودشم هر دفعه شرمنده میشه ها! ولی فرداش باز نگرانه...
الانم نشسته اینجا، ضربان قلبش از استرس ناهماهنگه... بی تابه... یه لحظه می خنده، لحظه ی بعدش می زنه زیر گریه.
از دستش عصبانی ام...
.
پ.ن: واضحه که این دختره و من جفتش خودمم دیگه؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Home