Friday, September 30, 2005

:(
 
گاهی یه پرده ی تیره میاد، میشینه روی تمام شادی ها و فکرا و کارای مثبت آدم... وقتی دلیلشو نفهمی ، می تونی به هر چیزی ربطش بدی! به خاطره هات ،به درسی که مونده، به گرفتگی هوا، به دلتنگی، به دلخوری... یا حتی به عصر دلگیر جمعه!
جمعه وقت رفتنه... موسم دل کندنه!


نسیم

 
|
........................................................................................

خاطره ها
 
"حاشیه ها" آدمو از اصل زندگی منحرف می کنن! همه ی وقت و انرژیتو می گیرن و آخرش "هیچ" بهت میدن!
"خاطره ها" نماد گذشته اند.. گاهی دوست داشتنی اند، گاهی نه! در هر حال اگه بخوای ازشون فرار کنی، بیشتر غرقت می کنن!!
حاشیه ها از حال منشأ می گیرن، خاطره ها از گذشته! من که با هر دوشون حسابی مشکل دارم! ولی می دونی بدتر از همه چیه؟
اینکه حاشیه ها، برات خاطره بسازن!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, September 28, 2005

قدم به قدم!
 
شبنم اسم خواهرمه. 10 سالشه و مثل بلبل آلمانی حرف می زنه! البته من که نمی فهمم ، اونایی که بلدن اینطور میگن!! دیروز داشتیم طبق معمول کل کل می کردیم:
من: ببین! ما تو خونه یه اتاق مطالعه لازم داریم! سریع وسایلتو جمع کن، برو آلمان که اتاقت مورد نیازه!
شبنم: حتما"! میشه قدم به قدم برام توضیح بدی باید چیکار کنم؟
من: چرا نمیشه؟ اول با پدر محترم تشریف می بری سفارت جهت گرفتن گذر نامه! بعد از 3،2 روز حاضر میشه! میری دنبال کار ویزا و..... برای گرفتن بلیط..... بعدش که رسیدی اونجا وکیل می گیری و...
(بعد از کلی حرف) من: حالا برو وسایلتو از اتاقت بریز بیرون... کم کم راه بیفت!!
شبنم:نه! تو برو این کارو بکن! چون الان قدم به قدم بهت یاد میدم چه طوری بری کانادا !!!!!!!!!
=)))))))))))))))


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, September 25, 2005

آنچه گذشت...
 
روز انتخاب واحد:
-زبان می گیری؟
-مبانی با کیه؟
-آزمایشگاه چه روزیه؟
-بدو الان عمومی پر میشه!
-دیدی 4 ساعت شنبه ام خالی موند اون وسط؟
-چند واحد بر داشتی؟
روز اول دانشگاه:
دکتر سپهری: بچه ها این ترم از اول درس بخونین!
بچه ها: :)))))
دکتر سپهری: از برخوردتون معلومه که خودتون همچین تصمیمی داشتین!
روز دوم:
دکتر هرمز دیاری: من حاضر غایب نمی کنم! هر کس نمی خواد نیاد سر کلاس! ولی اگه اومدین ساکت می شینین! وگرنه یه چیزی میگم بدجوری بهتون بر می خوره ها!!! ( از اون شکلکا که ناخن می خوره!)
دکتر عزیزی: من از روی سایمون درس میدم. مبحثاش قوانین نیوتن و ...
سال تحصیلی جدید کلی تبریک و اینا!! از همه مهم تر، دانشگاه باز شد و دوباره...
اینجا دانشگاه، صدای من! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, September 19, 2005

هزار تو
 
تا حالا شده توی یه "هزار تو" تقلا کنی؟!
ترسناکه...هر چی بیشتر تلاش کنی راه خروجو پیدا کنی ،بیشتر گم میشی!! یه جورایی شبیه باتلاقه!
چیز جالبی نیست... سعی نکن تجربه اش کنی!


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, September 17, 2005

شما، تو، هیچ!
 
"بار دیگر شهری که دوست می داشتم" رو خوندم! زیبا بود ... تا حالا تو وبلاگ مطلبی نقل نکردم ولی این قسمت کتاب به نظرم فوق العاده ست! یعنی یه ایده ی جدیده... دید من همیشه مثبت تربوده! این نوشته، برای من مثل یه نگاه "کله ملقه"!! با خودم فکر کردم من اشتباه می کردم یا نادر ابراهیمی؟؟
هلیا! میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست،شاید که دوست نباشد.کسانی هستند که ما به آنها سلام می گوییم و ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای می خورند،می گویند و می خندند."شما" را به "تو"،"تو" را به هیچ بدل می کنند.آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو می آورند،حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند می خورند در راه مهر،مرگ،چون نوشیدن یک فنجان چای سرد،کمرنج است.تو را نگین می کنند در میان حلقه گذشت هایشان.جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت.زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند توفان را تحمل می کند.آن توفان که تو را در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو آخرین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند:من!من!من!من!
باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی.باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان "هرگز از یاد نخواهم برد" بروید.آنگاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید.دستی که فریاد می کشد:من!من!من!و نگاهی که تکرار می کند:من!
مگذار در میان حصار گذشت ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش آن زمان که مسیحا صفت بسوی تو میآیند،بشور!تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذابشان می داد.کسانی بودند که می خواستند آزمایش را بیازمایند.اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا! در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک چیزی به جای نمی گذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ،ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.
.......................................................................................
می خوام نظر شما رو بدونم ... به نظرم دید آدم های مختلف راجع به کسایی که "مسیحا صفت " به سوی ما میان، خیلی جالبه!! لطفا" بنویسین برام :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Home