Tuesday, January 30, 2007

عاشورا
 
_ سلام... لعنت بر یزید!
_ سلام... مرسی!
_ !!!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, January 23, 2007

...
 
چند روز پیش:
شبنم: نسیم، مامان میگه آبمیوه می خوری؟
من (بدجوری دلم می خواد خودمو لوس کنم): بخورم؟
شبنم: آره بخور! اگه بخوری زود خوب میشی، بازی می کنیم!!
من: چه ربطی داره؟؟؟
شبنم: هیچی... آهان! اگه بخوری زود خوب میشی، می کنوچیم!!
من: می خورم!! :))
..................................
پ.ن: کنوچیدن به آلمانی یعنی بوس و بغل و آی لاو یو و اینا! (چشمک!)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, January 19, 2007

سیب ها هم حتی، به بازیمان می گیرند!
 
گلویم درد می کند...
دیروز هم درد می کرد... پریروز هم!
گلویم که درد می گیرد، زندگی سخت می شود... احساسم بالاخره بهانه ای پیدا می کند و جیغ های بنفش می کشد... گلویم که درد می گیرد، قطب نمایم گم می شود... نمی دانم باید کدام طرف بروم و چه بگویم و چه حس کنم...
مثل روزهایی که یک اتفاق، آنقدر غیر منتظره است که زبانم بند می آید... طوری بند می آید که سکوت، آزار دهنده می شود! مثل روزهایی که یک اتفاق، آنقدر ناگهانی ست که چندین حس متضاد در یک لحظه دفنم می کنند! و من نمی دانم برای رها شدن باید قهقهه بزنم یا گریه کنم...
کاش هر سیبی که بالا می رفت، هزار چرخ نمی خورد...
آن وقت می توانستم بفهمم، باید کدام طرف رفت و چه گفت و چه حس کرد...
.......................................
پ.ن: روز هوای پاک مبارک!


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, January 04, 2007

بازی شب یلدا
 
چه قدر حرف دارم... پر از رازم...
اگر چند وقت قبل قرار بود در این بازی شرکت کنم، تمام چاله چوله های روحم را برایتان عریان می کردم... فقط برای اینکه سبک شوم... مثل اعترافاتی که یک مسیحی می کند... تمام راز هایم را فریاد می زدم! (به جز آنهایی که برای نگفتنشان قول داده ام) با اینکه دلم خیلی برای حرف زدن تنگ شده، مدتی ست ترجیح می دهم دیگران از درونم ندانند! از اینکه کسی نمی آید بپرسد چرا غمگینی خوشم می آید... از اینکه هر ناشناسی نمی آید برایم تعیین تکلیف کند لذت می برم...
اگر دو سه ماه قبل بود، به جای 5 تا 50 شماره حرف می زدم...ولی امروز، از بالای سِن زندگی کردن خوشم نمی آید... برای خانه ی شیشه ای ام، پرده خریده ام...
5 شماره برایتان می نویسم... از چیز هایی که راز نیستند...
1. روز تولدم با تقریب خوبی مهم ترین روز زندگی ام است! همه چیز باید بهترین باشد... همه ی دنیا باید از مدت ها قبل انتظار این روز مهم را بکشند(!) و هرگز فراموشش نکنند! تعصبی که روی این روز دارم برایم عجیب است... شاید دلیلی دارد... در لایه های پنهان وجودم! دلیلی که هیچ وقت کشفش نکردم! دوستان و اطرافیانم همیشه تا جاییکه می توانستند به این حساسیت غیر منطقی ام توجه کرده اند و بهترین ها را برایم ساخته اند! هر سال در این روز احساس خوشبختی ملسی داشته ام... برای ذره ذره اش ممنونم...
2. از وقتی خودم و دنیای اطرافم را شناختم (در واقع از وقتی که شروع به شناخت کردم) بزرگترین آرزوی دست نیافتنی ام این بود که پسر باشم... هنوز هم زیاد پیش می آید برای جنسیتم آه بکشم... ولی این را هم اعتراف می کنم که هر چه می گذرد با پیچیدگی های دوست داشتنی اش ("ش" به جنسیت بر می گردد!) بیشتر اخت می شوم...
(
بهار به جای آرزو، نوشته بود "شکایت"... شاید کلمه ی بهتری باشد)
3. از حشرات و از بوی سیگار متنفرم...
4. بچه که بودم، هر وقت دندانم می افتاد، با دستمال کاغذی بسته بندی اش می کردم و می گذاشتمش زیر بالش... صبح که بیدار می شدم، با لمس کادویی که زیر بالشم بود، پرواز می کردم... خوب یادم است چند باری تصمیم گرفتم تا صبح بیدار بمانم و فرشته ام را ببینم و غافلگیرش کنم... هنوز هم فرشته ی شب های تاریکم را می پرستم... هر روز می بینمش و غرق آرامش می شوم...
5. آدم منطقی ای هستم... مفهومش بی احساس بودن نیست... احساسم هر وقت بیدار می شود، با نابود کننده ترین قدرتی که می شناسد، خودش را به در و دیوار وجودم می کوبد! گاهی مجبور می شوم اخم کنم و برایش لالایی بخوانم... منطقی بودن صرفا" به این معناست که وقتی توجیه می شوم کاری درست تر است، انجامش می دهم!
بدترین روزهای زندگی ام روزهایی بوده اند که به درستی راهم شک کرده ام... ترجیح می دهم در جهنم باشم ولی در دو راهی بهشت و جهنم آواره نشوم... هر چند این ترجیح، باعث نمی شود از توانایی شک کردن خوشحال نباشم! فکر می کنم تمام تغییرات و پیشرفت ها از شک شروع می شوند... و ذهن من از طرفم این اختیار تام را دارد که همه چیز را زیر سؤال ببرد!
......................
5 شماره ام تمام شد! باز هم خصوصی تر از چیزی شد که می خواستم!
شاید شماره ی 6: یکی همیشه بوده و هست... در متن تاریکترین شبها و شیرین ترین روز هایم... نزدیکتر از اشکها و لبخند هایم... زلال تر از رؤیاهایم... که نشانه هایش به لحظه هایم معنا می دهد... این روزها اعتماد می کنم! چون به اعتمادم احتیاج دارم... می خواهم باور کنم که دوستم دارد و ...
....................
کسانی که دوست داشتم دعوتشان کنم، یا وبلاگ ندارند یا قبلا دعوت شده اند! در نتیجه از قسمت دوم بازی انصراف می دهم!
(
بهار گفت درخت را کوچک کرده است؟ من همین جا یک شاخه را سوزاندم!)
-
نیوشا، بهانه ات را قبول نمی کنم! پست من هم یکبار پاک شد، دوباره نوشتمش! بنویس...
- مرسی از
یاسمن و وحید برای دعوتشان، و شرمنده برای تاخیر طولانی ام!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home