Friday, January 19, 2007

سیب ها هم حتی، به بازیمان می گیرند!
 
گلویم درد می کند...
دیروز هم درد می کرد... پریروز هم!
گلویم که درد می گیرد، زندگی سخت می شود... احساسم بالاخره بهانه ای پیدا می کند و جیغ های بنفش می کشد... گلویم که درد می گیرد، قطب نمایم گم می شود... نمی دانم باید کدام طرف بروم و چه بگویم و چه حس کنم...
مثل روزهایی که یک اتفاق، آنقدر غیر منتظره است که زبانم بند می آید... طوری بند می آید که سکوت، آزار دهنده می شود! مثل روزهایی که یک اتفاق، آنقدر ناگهانی ست که چندین حس متضاد در یک لحظه دفنم می کنند! و من نمی دانم برای رها شدن باید قهقهه بزنم یا گریه کنم...
کاش هر سیبی که بالا می رفت، هزار چرخ نمی خورد...
آن وقت می توانستم بفهمم، باید کدام طرف رفت و چه گفت و چه حس کرد...
.......................................
پ.ن: روز هوای پاک مبارک!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home