Thursday, June 23, 2005

گرمتر از خورشید
 
می ترسید، همیشه ترسیده بود. اما کنجکاوی ضربان قلبش را تند می کرد. آب پولک های طلایی ظریفش را نوازش می داد. عاشق دریا بود. این آبی وسیع... ولی به بالا فکر می کرد.
وصف آسمان را شنیده بود. می دانست وسیع تر از دریاست... و آبی تر و بخشنده تر و رؤیایی تر... می دانست به قدری مهربان است که با یک نگاه ، دل به ابر های سپیدش پیوند می خورد..خانه اش را دوست داشت، اما آرزو های بزرگ رهایش نمی کرد. آسمان رؤیای دست نیافتنی اش بود.
می ترسید... اما شوقش به تمام ترس ها و تردیدهایش غلبه کرد. تصمیم گرفت دست نیافتنی را یافتنی کند. از مرز ناممکن بگذرد و به ممکن قدم گذارد. از دریا بوسه ای گرفت و رو به بالا رفت.آرام، مصمم و با شکوه... نزدیک سطح آب رسید. قلبش گرم بود. گرم تر از ترس شکست. تردید نداشت. به راهش ادامه داد، بالا و بالا تر.... و بدن کوچک آرزومندش مادر را ترک کرد. نسیم ، صورتش را نوازش می کرد. آسمان عظیم تر از رؤیای کوچکش بود. به آن دل بست... و به ابر های سپیدش، و رنگین کمان هفت رنگش، و به خورشید طلایی... دلش گرم بود، گرم تر از خورشید!
بالاتر رفت تا به آبی مطلق رسید. به بی کران! خورشید را لمس کرد. خورشید از گرمای دلش گرم شد...
پولک های طلایی اش روی آب می درخشید، آسمان آبی تر از همیشه بود و خورشید درخشان تر!
دریا اشک می ریخت...


نسیم

 
|
........................................................................................

دهکده ی جهانی!!
 
دیروز یه سری اتفاقات با مزه افتاد... صبح، با خوشحالی هر چه تمام تر از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم جلوی باد خنک کولر ( که تو دانشگاه هیچ خبری ازش نیست!) به امر خطیر درس خوندن مشغول شم!! ولی یادم افتاد که برای گرفتن کارت دانشجویی المثنی فقط همون دیروزو وقت دارم و باید برم حراست!:((( کلی تیریپ بچه مثبت زدم و بعد از اینکه 5 تومن ریختم به حساب (باید می گفتم چون خیلی زور داشت!!! ) رفتم دانشگاه ... قسمت جالبش اینجاست که من درطول روز، از کل بچه های کلاس فقط جوانه و ایمن رو دیدم ولی ظاهرا" کل بچه ها منو رؤیت کردن :)) زیارت قبول! (چشمک!) جوانه که تعریف می کرد، از خنده رو زمین پخش شده بودم!! :
"مریم گفته که حوالی ساعت 2:30 تو رو اطراف گروه دیده!! توسط علی هم دیده شدی!" :))
علی ،علی، مجید، (خش خش خش) ... نسیم دیده شد، تمام!!!
از مجید به کلیه ی پایگاه های خبری.... :))
با اینکه بدجوری کم آوردم ، حس آدم مهم بودن تو یه دهکده ی جهانی کشته منو!!! :)))))))))))))))))


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, June 13, 2005

ازشیر مرغ تا...
 
اینکه من الان ذوق مرگم،
نه ربطی به این داره که فهمیدم مجید "جک" و سعید "ویلیامه"
نه ربطی به شکست های پیاپی تیم والیبالمون داره،
نه به امتحان قشنگ فیزیکم مربوطه!
نه ربطی به کوه ادبیاتی که برای فردا مونده داره،
نه کامپیوترم درست شده،
نه کسی قراره تا قبل از بیست سال دیگه بهمون شیرینی بده!! (چشمک!)
نه علی (بوشفگ) که کتاب ادبیات داره، اومده دانشگاه!
نه سایت دانشگاه بعد از ساعت 2 بازه!
نه ربطی به این داره که دیروز راننده ی تاکسی از دانشگاه تا رستوران راز( تو مقدس اردبیلی) کرایه ی تجریشو ازمون گرفت! و 4 ساعت بعدش که خواستیم بریم تجریش "همون" راننده هه جلو پامون وایستاد!!!!
....
همه اش مربوط به اینه که آقای خسروی کلی از وبلاگم تعریف کرد.
اصل گفته: " من امروز یه چیزی دیدم! وبلاگ شما از مال ایمن خییییلییی بهتره! یعنی خیلی بهتره! به صورت اسیدی بهتره!!! ایمن می تونه وبلاگشوتعطیل کنه !"
اگه این تصور براتون ایجاد شده که امتحان ریاضی نزدیکه ... خب نزدیکه!! اما هیچ ربطی به این نوشته نداره! قسم می خورم!! :))


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, June 09, 2005

اینجا کافی نت... صدای من!
 
نسیمی که چند روز آن نمیشه، یا مرده یا کامپیوترش خرابه!! بدین وسیله زنده بودن خودمو اعلام می کنم :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Home