Thursday, June 23, 2005

گرمتر از خورشید
 
می ترسید، همیشه ترسیده بود. اما کنجکاوی ضربان قلبش را تند می کرد. آب پولک های طلایی ظریفش را نوازش می داد. عاشق دریا بود. این آبی وسیع... ولی به بالا فکر می کرد.
وصف آسمان را شنیده بود. می دانست وسیع تر از دریاست... و آبی تر و بخشنده تر و رؤیایی تر... می دانست به قدری مهربان است که با یک نگاه ، دل به ابر های سپیدش پیوند می خورد..خانه اش را دوست داشت، اما آرزو های بزرگ رهایش نمی کرد. آسمان رؤیای دست نیافتنی اش بود.
می ترسید... اما شوقش به تمام ترس ها و تردیدهایش غلبه کرد. تصمیم گرفت دست نیافتنی را یافتنی کند. از مرز ناممکن بگذرد و به ممکن قدم گذارد. از دریا بوسه ای گرفت و رو به بالا رفت.آرام، مصمم و با شکوه... نزدیک سطح آب رسید. قلبش گرم بود. گرم تر از ترس شکست. تردید نداشت. به راهش ادامه داد، بالا و بالا تر.... و بدن کوچک آرزومندش مادر را ترک کرد. نسیم ، صورتش را نوازش می کرد. آسمان عظیم تر از رؤیای کوچکش بود. به آن دل بست... و به ابر های سپیدش، و رنگین کمان هفت رنگش، و به خورشید طلایی... دلش گرم بود، گرم تر از خورشید!
بالاتر رفت تا به آبی مطلق رسید. به بی کران! خورشید را لمس کرد. خورشید از گرمای دلش گرم شد...
پولک های طلایی اش روی آب می درخشید، آسمان آبی تر از همیشه بود و خورشید درخشان تر!
دریا اشک می ریخت...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home