Thursday, February 01, 2007

من آنجا بودم...
 
قلبم تند می زند... تند تر از وقتی که کیلومترها دویده باشم...
گاهی یک حس، آنقدر عظیم است که از روحم سر ریز می کند...
اگر به جبهه گیری وادارت نمی کند، و به خودشیفتگی یا روان پریشی(!) متهمم نمی کنی، آسمانی ست ... هر چند می دانم که این یکی هم بکر نیست... با اینکه کمیاب است...
روزی که حسی شبیه این داشتم، کسی گفت اگر در موردش حرف بزنی، محو می شود! من هم ترسیدم و سکوت کردم... به ادامه اش احتیاج داشتم... به اینکه گاهی در کالبدم جا نشوم... به اینکه ضربان قلبم ناگهان تند شود...
دقیقا می دانستم مشکل کجاست... تصویری در ذهنم به وجود می آمد و محو می شد... سعی کردم نادیده اش بگیرم... ولی یقه ام را چسبیده بود...
به خودم گفتم مسخره است، ولی گریه کردم... گفتم عاقل باش، ولی اتاق را تاریک کردم... خواستم فراموش کنم، ولی صدای آهنگ را زیاد کردم... نمی فهمیدم! از نفهمیدن بدم می آید... مثل شک داشتن است... جایی بین آسمان و زمین آویزان می شوی...
امروز فهمیدم همان قدر که فکر می کردم، نزدیکی!
من آنجا بودم... جایی که هرگز نبودم...
....................................................
پ.ن1: با اینکه هنوز از محو شدنش می ترسم، باید به جایی تکیه می کردم... به نوشته هایم وصل شدم... نوشته ها مثل سیم، رسانا هستند...هرچند نمی دانم بار را کجا منتقل می کنند...
پ.ن2: کسی که گفت بهتر است سکوت کنم، می گفت عرفان 40 مرحله دارد و...
دوستی هم بود، که هشدار داد اسیر مکتب ها نشوم... نمی دانم منظورش همین چیزها بود یا نه...
فعلا که اسیر چیزی نشده ام... ولی کاش جاده ای می شناختم... که "راست" باشد!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home