Saturday, March 17, 2007

این روزها...
 
1. دلم نمی خواهد این روزها بگذرند... زمان چند وقتی ست تند تر از من حرکت می کند...
از هیجان و طراوت نزدیک سال نو هم خبری نیست... دارم نگران می شوم!
فکر نمی کنم تا دو سه روز دیگر هم بتوانم آنقدری نو شوم که با نوروز همگام باشم...
2. دور بر گردان های جردن روی اعصابند! نمی دانم چرا دیدن آن ماشین های تکراری، آن آدمها با نگاه های نافذ تا این اندازه منزجرم می کند! (شبیه مجلات زرد شد، می دانم! امروز آنجا بودم آخر! تماشایشان اول سرگرم کننده است و خنده دار! کم کم گریه ات می گیرد!)
3. دیروز رفتم خرید... دوست داشتنی بود! :)
تا سال قبل از خرید کردن خوشم نمی آمد... امسال ولی، تفریح خوبی شده! سلیقه ام تازه شکل گرفته!
از به محک گذاشتنش لذت می برم :)
4. یک ربع به دوازدهِ امروز بود که به آژانس زنگ زدم. گفت تا بیست دقیق ی بعد ماشین ندارد!
قطع کردم و کمی به در و دیوار زدم، ولی نهایتا" مجبور شدم به رزرو رضایت بدهم! دوازده بود...
بیست دقیقه گذشت...دوباره زنگ زدم! فرمودند هنوز نفرستاده اند و الان دیگر نوبتم می شود! مثل خانم های متشخص گفتم اوکی و قطع کردم... بیست دقیقه به یک شد! این جور مواقع استرس غلبه می کند! زنگ زدم، فرمودند دو دقیقه بعد می رسد! قلبم بدجور ناهماهنگ(!) می زد ولی اعتراضی نکردم...
ده دقیقه به یک... زنگ زدم، همین الان فرستاده اند! مرسی! (همین؟)
پنج دقیقه به یک است! ماشین می آید... خانم معینی عزیز من رأس یک امتحان می گیرد! اعصابم بدجوری خط خطی شده!
یک و ربع به آزمایشگاه رسیدم... امتحان از دست رفته بود!
بیشتر از دست خودم عصبانی ام که داد و بیداد بلد نیستم! اگر قِشقرق راه می انداختم و کله ی یارو را روی سینه اش می گذاشتم، این همه معطلم نمی کرد!
تا به حال نتوانسته ام حتی موقع عصبانیت، حتی وقتی حق با من است، حتی وقتی علنا" دارد به شعورم (؟) توهین می شود، سر کسی داد بکشم! خجالت آور است!
(حقم را زیاد گرفته ام... ولی نه با داد و بیداد! وقتی تنها راه گرفتنش فریاد باشد، معمولا مجبور می شوم کوتاه بیایم!)
5. فردا صبح قرار است تخم مرغ رنگ کنیم...
شب به خیر! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Home