Wednesday, March 14, 2007

بوی خون...
 
فهمیدن بعضی چیزها چه قدر سخت است... مثل همین نوشته های نیمه شبی...
کاش خودم را شناخته بودم!
هیچ حسرتی برایم بزرگتر از این نیست...
خوش به حال همه ی شمایی که خودتان را می شناسید!
گاه چهره ای که از خودم نشان دادم، کسی بود که می خواستم باشم! فقط همین!
شما باورش کردید! خودم هم!
ولی زمین سرد را که زیر پوستت حس می کنی، بوی خون که می آید، همه چیز واقعی می شود!
تمام حسرتم این است که خودم را نمی شناختم... ترازویی هم نداشتم، گناه من نبود!
فقط کاش آرام سر جایم نشسته بودم... نفس هم نمی کشیدم...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home