Tuesday, August 12, 2008

زیاد برایم پیش نیامده ولی چند باری تجربه اش کرده ام... همین نادر بودنش هم هست که اینطور خاصش می کند؛ اینکه ناگهان احساسی در وجودم آغاز شود و فوران کند و به اوج برسد... به آنجا که بالاتری وجود ندارد (حداقل تا آن لحظه وجود نداشته)، نقطه ی آخر است... همانجاست که زیر آوارش دفن می شوی... همانجاست که اگر کسی ساخته باشد برایت آن لحظه را (که حالا که فکر می کنم برای من همیشه آدمها باعثش بوده اند) نمی توانی حست را شریک شوی... از بس کلمه ها کوچک و پوچ به نظر می رسند و روحت سکوت می طلبد... (یک چیزی شبیه همان خواب معروف که می خواهی جیغ بکشی و نمی توانی)
.
اگر آن حس شادی و هیجان باشد، بعدش افسوس می ماند که چرا نشد شریکش شوم و چرا نشد ثبتش کنم و چرا نمی شود دوباره بچشمش؟
اگر غم باشد، بهت می ماند و پشیمانیِ هر اشتباهی که آن آوار تحمیلت کرد، و یا شادی ای مبهم از اینکه هنوز ایستاده ای و زیر آوارش هم خودت بودی و درست تصمیم گرفتی و عقلت کار می کرد!
اگر محبت باشد، ادامه اش خلسه است... انگار که دستی روحت را نوازش کرده و رفته، اما رد انگشتانش هنوز نرم و خوشبوست... انگار که حباب رنگارنگی احاطه ات کرده که از ترس ترکیدنش نفس هم نمی شود کشید... اوجش چیز دیگریست، ولی لحظه های بعدش هم طعم خوشی دارند...

.
.
پ.ن: اوجها همیشه دوست داشتنی اند، حتی وقتی آنقدر گذرا هستند که نمی شود ثبتشان کرد، ابرازشان کرد... و یا با آرامش در آغوششان کشید...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home