Sunday, June 15, 2008

جزوه ی نهج البلاغه را کاغذ کاغذ دورم ریخته ام، ابی گوش می کنم، چشمم را می بندم، باز می کنم، می بندم، غُر می زنم... کولر اتاقها کار نمی کند هنوز... یا باید در اتاق باز باشد، یا از گرما نفسم بند بیاید! در اتاق که باز است، حریم خصوصی ام تهدید می شود... شاید دلم خواست چند لحظه سرم را بگذارم روی این کتابها، بروم در خیالم گشتی بزنم... نمی شود که هر کس از اینجا رد می شود سرکی بکشد!
به این فکر می کنم که چرا آدم آنقدر عجیب و غریب است که یکهو دلش می گیرد و اعصابش به هم می ریزد و دلش آهنگ می خواهد و خلسه و چشم های بسته... و آن وقت مجبور می شود دنبال دلیل بگردد برای "یکهو" هایش! می دانم از آن فکرهاست که تهش هیچ چیز نیست... غوطه می خوری فقط! می خواهم غوطه بخورم ... مثل وقتی که روی آب لم داده ای، گوشهایت می رود زیر آب و صداها مبهم می شود... چشمت را می بندی که خورشید پلکت را نوازش کند...
من که می دانم اگر این را پست کنم، یک لبخند پیروزمندانه می نشیند روی لبت، که مچم را گرفته ای! ;) (اگر اینجا اضافه نکنم که اشتباه کردی، به لبخندت ادامه هم می دهی!) ولی پستش می کنم، چون می خواهم این دیوارها که هر از چندی بین من و این صفحه بالا می آید فرو بریزد...
می دانم، فرق وبلاگ با دفترچه ی خاطرات مخاطبش است. و همه ی لذتش هم همین است... این خیلی دوست داشتنی ست که از آدمهایی خوشت بیاید و آنها هم وقتی صفحه ات را می خوانند، به نظرشان آدم جالبی بیایی! :) ولی جدا از این حس خوب، همیشه اینطور بوده که وقتی فهمیده ام کسی اضافه شده به اینها که فکرهای بلندم را می خوانند، نوشتن سخت شده برایم...

حالا این چرت و پرت های بی سر و ته اینجاست، که آشتی بدهد من را با خودم. همین.


نسیم

 
|
........................................................................................

Home