Tuesday, March 18, 2008

این روزهای نزدیک عید... نمی گویم دوست داشتنی نیستند (خیلی هم عالی و هیجان انگیزند)، ولی یکجورهایی مثل جریان ترافیکند... انگار که مجبوری همراه شوی! همه با هم خوشحال می شوند و همه ی وبلاگها پر از گل و بلبل می شود و همه بوی بهار می شنوند... نمی گویم بد است، خودم بیشتر از همه دنبال بهانه ام که زندگی را بو بکشم، ولی وقتی حس کنم قالبی احاطه ام می کند، غمگین می شوم (گاهی هم عصبانی)!
حالا شاید هم علتش (همین غم ناگهانی را می گویم) سردرد های نیمه شبی باشد... یک هفته ای هست که خوابم به هم ریخته و سه ی شب، شیر می ریزم در کاسه و کرنفلکس... و خِرت خِرت (نام آوایم درست است؟ باید یک حس تردِ شکلاتی داشته باشی الان!) می جوم و همه جا تاریک است و همه جا سکوت است (به جزهمان صدای ترد شکلاتی) و دلم هوای نوشتن می کند...
خب... خیلی که بخواهی دقیق باشی، دلیلش می تواند تمیز کردن اتاق و بیرون پریدن شکلات کوچکی هم باشد که آن پشت مُشت ها(!) توی ویترین گذاشته بودی که هم نبینی و هم داشته باشی اش!
راستش اگر یک روز دیگر بود، اینها را هم روی کاغذ می نوشتم و می انداختم توی کشو... یاد گرفته ام با این نا امیدی های لحظه ای چطور کنار بیایم و حمله اش که گذشت، ایستاده باشم هنوز... اینها را نوشتم که احساس آزادی کنم فقط! مست از بوی بهار، میان این همه اتفاق خوب، در آغوشِ این خوشبختیِ زلال که دلگرمم می کند هر لحظه ی این روزها... دلم خواست از یک غم مبهم ناگهانی بنویسم، همین!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home