Home etc.
|
Friday, December 21, 2007
یلدا بازی دو سه روزی هست که دارم فکر می کنم به اعترافاتی که بشود نوشتشان... خیلی وقت است کسی نمی داند درونم چه می گذرد، همین نوشتن را سخت تر می کند... ولی به خاطر گل روی دوست قدیمی ام چند خطی می نویسم برایت :) یکی از مهمترین اتفاقات این یک سالی که گذشت باری ست که از روی دوشم برداشته شده... الان برایت توضیح می دهم ... می دانی، به نظرم زندگی مثل این بازی های کامپیوتری، مرحله مرحله است (در واقع ترکیبی ست از این بازیها). فرقش این است که در هر مرحله هزار راه هست برای رفتن و وقتی یکی را انتخاب می کنی، هیچ فلش و علامت و نوشته ای بهت تذکر نمی دهد که مثلا راهت را داری برعکس می روی، یا الان باید بپیچی. مجبوری اعتماد کنی به آنچه انتخاب کرده ای (این که وسط راه بفهمی اشتباه آمده ای و برنگردی که خریت است. فرض می کنیم خر نیستیم. یعنی اگر راه را تغییر نداده ایم به این خاطر است که دلیلی برای اینکار نداشته ایم.) اگر آخرش به آن درِ نورانی رسیدی که می بَرَدَت مرحله ی بعد که هیچ، اگر نرسیدی هم آنقدر دور می زنی و دنبال اشتباهت می گردی که راه درست را پیدا کنی (این در صورتیست که اشتباهت قابل جبران باشد). گاهی هم کفرت بالا می آید و مرحله را نصفه رها می کنی. (واضح است که یک عالمه بازی هست که داری همزمان انجامشان می دهی و رها کردن یکیشان، تعطیل کردن زندگی ات نیست، پاک کردن صورت مسئله ی یکی از مشکلاتت است. که ترجیح می دهی مدتی نبینی اش.) این همه حرف زدم که چه بگویم؟ اینکه از یک مرحله گذشته ام... درِ نورانی پایان را که دیدم، توانستم لبخند بزنم و بگویم: اشتباه نکرده بودم! :) شاید ندانی این جمله، گاهی چقدر آرام بخش است... شاید اگر برایت یاد آوری کنم که از تردید متنفرم، بفهمی که چرا یکی از مهمترین اتفاقات، این "عبور" بود... بقیه ی این یک سال را هم برایت نمی گویم که در خماری اش بمانی! ;) ......................................................... از یاسمن و تراموا و نیلوفر (که پارسال دعوتم کرده بودند (احساس می کنم یکی دو نفر را از قلم انداخته ام!)) نیوشا، رد، پرپل، نوترینو و 22 دعوت می کنم که اگر دوست داشتند بنویسند... بدونِ وبلاگ هایی هم هستند که دوست دارم نوشته شان را بخوانم. فعلا" همینجا رسما" دعوتشان می کنم تا بعدا" که حضورا" (این همه قید عربی را عمدا" (!) استفاده کرده ام ها!) بگویم بهشان :) ......................................................... یلدایت مبارک... راستی، اگر گفتی من چند نوع "تو" دارم در نوشته هایم؟ (آخرش باید علامت تعجب بگذارم؟) نسیم | 1:40 AM | Wednesday, December 12, 2007 من همچین آدمی ام! 1. این کلاس تاریخ علم خداس! جالب و مفرح! (:دی) همیشه بعد از کلاس حالم خوبه :) درس که همه ش مثل داستانه، وسطشم انقدر می خندیم که یاد سال اول می افتم... چه خوشی می گذشت سر کلاسا! :دی (سه هفته ست می خوام بیام بگما! (حالا چقدرم مهمه!) حوصله م نمیاد) 2. بذار یه چیزی برات تعریف کنم بخندی: با یکی از دوستام سوار تاکسی شدیم، خیلی هم دیرمون بود... وسط راه آقاهه گفت اشکال نداره 4 لیتر بنزین بگیرم؟ ما گفتیم دیرمونه. فرمودن پس اگه وسط راه موندیم با خودتونه! خلاصه تشریف بردن بنزین گرفتن... می خواستم بگم پس چرا می پرسی؟:)) انقدر طولش داد که ما خواستیم کرایه رو بذاریم و پیاده شیم... ولی تا در رو باز کردیم اومد گفت ای بابا اومدم و پیاده نشین و اینا! سوار که شد، برای آقایی که جلو نشسته بود با صدای محزون و تاثیرگذاری تعریف می کرد که چقدر بد شانسه و یه بار که ماشینو سپرده به یه مسافری رفته بنزین بگیره، برگشته دیده یارو نیست و دخلشم نیست و این حرفاا. آقای جلویی گفت خب شما نباید اینکارو بکنی، شما مثلا منو از کجا می شناسی؟ ایشون با لحن حکیمانه ای فرمودن: من همه رو می شناسم... همینجا ما می خواستیم دفترمون رو در بیاریم و جملات حکیمانه شون رو یادداشت کنیم :)) در ادامه، برای آقای جلویی (با صدای آروم و گرفته و جنتلمنانه) تعریف می کردن که: "یکی چک داشت دست من، گفتم این امانته. هر وقت داشت میاره میده ، نداشت هم بعدا"! یعنی می خوام بگم که من همچین آدمی ام!" چند صحنه ی تاثیرگذار دیگه هم از ایشون شاهد بودیم که توضیح می دادن چنین آدمی اند و ما کم مونده بود اشکمون دربیاد وسط خیابون! یه بار هم رو به ما فرمودن: آبجی (وای که این کلمه و مشابهاتش منو به مرز کهیر می رسونه!)، شما درس می خونین؟ گفتیم بله! فرمودن: درس اگه به درد می خورد، من الان پشت فرمون نبودم. فوق لیسانس برقم! همین جا بود که من خیلی عمیق به فکر فرو رفتم که عجب دوره ای شده! قدیما سوار تاکسی که می شدی لیسانس بودن... و معلومه تا چند وقت دیگه که سوار شی دکترن! ;) من و دوستم سکوت کردیم که این بحث مفید جامعه شناسی بیشتر باز نشه. اومدیم از محضرشون مرخص شیم که من یه هزاری دادم خدمتشون، فرمودن دو نفرین؟ به سلامت! گفتم نفری 350 میشه ها! با لحن جدی فرمودن نه 500 تومنه. گفتم ولی من همیشه 350 میدم... با نگاه خیلی خشن و با صدای بلند فرمودن نخیر خانوم 500 تومنه! ما هم پیاده شدیم و ضمن لعن و نفرین، نیم ساعت خندیدیم به کسی که "همچین آدمی" بود! (چه طولانی شد! شرمنده ولی خیلی جالب بود برام) 3. میرم دستمو بشورم یه چیزی بخورم... بعد میرم آشپزخونه یه کم هله هوله برمیدارم... از جلوی تلویزیون رد میشم که ببینم چه خبره... برمی گردم سمت اتاقم... تمام این مدت شبنم فاصله ی دقیق یه متری رو رعایت می کنه و حرف می زنه!! وایمیستم... وایمیسته! یه قدم میرم جلو... میاد جلو! چپ چپ نگاهش می کنم... من: جایی از تو به من وصله؟! شبنم: اوهوم... قلبم! من: :)))))) دو نقطه ایکس! دو نقطه ستاره! 4. می دونم دلم برای این روزا تنگ میشه... می دونم :) نسیم | 7:21 AM | Friday, November 09, 2007 همیشه چیزی هست... اصلا دقت کرده بودی که بینِ: "ای عرش کبریایی چیه پس تو سرت؟ کی با ما راه میایی جون مادرت؟ " و "فلک به سنگ کینه ها شکسته قامت مرا، مگر چه کرده ام خدایا؟" قرابت معنایی وجود داره؟ ;) ..................................... 1. توضیح واضحات اینکه: اولی رو نامجو خونده، دومی رو اصفهانی. 2. پست وبلاگ فقط یه حس لحظه ایه. شاید یه ساعت بعدش همه چی تغییر کنه. وقتی حس کنم نوشتنش باعث میشه سبک شم، می نویسم :) خلاصه که زیاد جدی نگیرین... با اینکه گاهی بدجوری جدیه! ;) 3. قیصر امین پور رو دوست داشتم! زیاد! چیزی که در موردش نوشتم هنوز نرفته تو آرشیو... دلم می گیره وقتی نگاه می کنم این کاغذی رو که بالاش نوشته خانم توکلی گرامی و پایینش امضا کرده. همیشه چیزی هست که به از دست رفته ها پیوندم بده و نذاره راحت عبور کنم... همیشه چیزی هست... 4. مرسی که می خونین، مرسی که هستین :) نسیم | 11:15 PM | Friday, September 28, 2007 شاید فردا
لعنت به این روزها!
.......................................................................................................... پ.ن: می گویم "روزها" چون دلم نمی آید به "زندگی" بد و بیراه بگویم. چه می دانی، شاید فردا هوا سبکتر از امروز باشد! نسیم | 11:45 PM | Wednesday, August 22, 2007 روزهای آبی و طلایی
سه ساعت کامله که پشت میزم نشسته م... چند ماهه گذاشته مش رو به پنجره. سرم رو که بالا میارم، یه حیاط می بینم پر از گل و درخت، و ... یه قسمت از شهر، یه ساختمون که نمیذاره بقیه ی شهر رو ببینم، و آسمون... ابر های تیره و طلایی... صورتیِ غروب... هلال باریکی از ماه هم هست... تصویری که تکراری نمیشه :) حتی تو فاصله ای که سرم رو برای نوشتن پایین میارم همه چیز تغییر می کنه، ولی هنوزم همون طور اغوا کننده ست...
........................................................................................صدای آهنگ رو اونقدر زیاد می کنم که از صندلی جدا شم! چشمام رو می بندم که به آسمون فرصت هنرنمایی بدم... ناخن های صورتیمو جلوی بابا می گیرم: قشنگه، نه؟ می خنده... میگم می خندی به بهانه های... میگه: ساده ی خوشبختی؟ بستنی نسکافه ذره ذره آب میشه روی زبونم... طعمش رو دوست دارم... بوی عطر مامان مستم می کنه. صورتمو می کنم لای موهاش، نفس می کشم... میگم زود بیا. می خنده... با بابا میرن بیرون... شبنم صِدام می کنه: نسیم، میای بازی؟ دو تا دسته دارما! ................................................. پ.ن 1: اولین باره از کلمه ی اغوا کننده استفاده می کنم! امیدوارم درست به کار برده باشَمِش :)) پ.ن 2: کاش می شد رنگِ نوشته م ترکیب آبی تیره و طلایی باشه! تکنولوژیِ آدم بد باشه همینه ها! (چشمک) پ.ن 3: 20 روز مونده! باورتون میشه؟ نسیم | 9:20 PM | Thursday, August 02, 2007 یکِ بامداد به نظرم غریب می آید نوشتن... می دانم، مثل شک کردن به بدیهیات است... وقت هایی هم هست که تعجب می کنم "نسیم" به من مربوط است. فکر نمی کنم... می گذرد... ......................................................... 1. به پدر روحانی از اینجا تبریک میگم. چند بار خواستم برم، هر بار یا من نمی تونستم، یا ایشون نبودن، یا وقت نبود! بهترین ها رو آرزو می کنم براشون :) علم، لبخند، طراوت... 2. احمقانه ست که این دختر بچه بر خلاف کودکی هایش هم از تاریکی می ترسد، هم از ارتفاع! 3. همه چیز خوب است... مشکل فقط این است که "ایده آل" هم از ایده آل های من کمتر است! نسیم | 1:15 AM | Monday, July 23, 2007 تابستونی
ننوشتن هم عادت میشه... مثل تابستونی شدن... مثل لبخند زدن... مثل "من" بودن... مثل روزها رو در آغوش کشیدن...
................................................................................................................................................................ پ.ن 1: یه عالمه مرسی از دوست خوب وبلاگیم که لطف کرد و قالب اینجا رو روبه راه کرد :) کچل کردم بیچاره رو، آخرم یه چیزی خواستم شبیه همون اولی (دو نقطه پی) حالا فقط دنبال لوگو ام که خوشگل ترش کنم. پ.ن 2: حالم خوبه :) مرسی از همه تون که در دوران غیبت! به یادم بودین. نسیم | 9:20 PM | Tuesday, May 15, 2007 بیست کیلومتر؟؟ سر کلاس الکترومغناطیس: _ نسیم! می دونستی پای راستت در هر روز بیست سی کیلومتر بیشتر از پای چپت راه میره؟ _ جدی میگی؟؟ _ آره! بهش دقت کن! نگاهش کردم... پای راستمو انداخته بودم روی پای چپ... داشتم به جلو و عقب تکونش می دادم! :)) فقط سرمو انداختم پایین که خانم وظیفه شناس نبینه چه طوری از خنده می لرزم!!! :))) نسیم | 6:20 PM | Wednesday, May 02, 2007 هرچه باشد او گل است... 1. دیروز پارک نیاوران بودم... کوچه ی یاسشو دیدی؟ فوق العاده ست :) یه راهروی باریک... که عطر یاس های بنفشِ دو طرفش مستت می کنه... آروم از وسطشون رد شدم... انگار می ترسیدم حباب نازک خوشبویی که توش پرواز می کنم، با یه حرکت ناگهانی بترکه! بهشت باید همچین جایی باشه! :) ......................................... 2. چند روز پیش مهمون داشتیم... آقاهه(!) تازگیا قیصر امین پور رو دیده بود :) یادم افتاد که چه شعرای ساده و قشنگی تو کتاب فارسیمون داشتیم ازش! چه قدر دوستشون داشتم... شعری که از چهارم پنجم دبستان تو ذهنم مونده بودُ برای خودم خوندم: غنچه با دل شکسته گفت: زندگی، لب ز خنده بستن است، گوشه ای درون خود شکستن است! گل به خنده گفت: زندگی شکفتن است، با زبان سبز راز گفتن است. گفت و گوی غنچه و گل از درون باغچه، باز هم به گوش می رسد. راستی تو چه فکر می کنی؟ کدام یک درست گفته اند؟ من که فکر می کنم، گل به راز زندگی اشاره کرده است. هرچه باشد او گل است! گل یکی دو پیرهن، بیشتر ز غنچه پاره کرده است! ........................................ 3. من: شبنم گفتم بهار گفت دلش می خواد ببینتت، چون میگه باحالی؟! شبنم: آره گفتی! دوباره هم بگی اشکالی نداره! من: :)))) ........................................ 4. آنتی بیوتیک عجب چیز بیخودیه! آدمو از کار و زندگی میندازه! :( نسیم | 11:00 PM | Tuesday, April 17, 2007 دعا مامان گردنش خیلی درد می کرد... درد گردن یهو از کجا پیداش شد هیچ کس نفهمید... شبنم شب گریه ش گرفت... رفت نشست به دعا کردن! صبح، حال مامان خیلی بهتر بود... بحث تاثیر دعا یا مُسکن(!) و اینا به کنار... اینو گوش کن! مامان گفت دعای شبنم جواب میده ها! بهش بگو دعات کنه! گفتم اوکی!! :) من: شبنـــــــــــــــــــــــــــــــم!! زود باش منو دعا کن! شبنم: آخه تو هیچ وقت نمیگی چی برات دعا کنم! من: حالا تو چیکار به این کارا داری؟ شبنم: نه! ببین، مهمه! باید تکلیف خدا رو روشن کنی!! من: !!!!!!!! نسیم | 7:30 PM | ... ........................................................................................ Thursday, April 05, 2007 همون دیگه! داشتم تلویزیون می دیدم (عید بود بابا! فیلم نشون می داد!!) _ نسیم!! این "ناصر محمد دوست" ه ؟؟ _ آره خب! "شهرام حقیقت دوست" ه !! (دو نقطه دی) نسیم | 3:53 PM | Sunday, April 01, 2007 من و همه ی تردیدهایم... ننوشتن هم وسوسه ی عجیبی ست... وقتی خماری اش به فین فین می اندازدت... یا وقتی خماری های دیگر را پای این یکی می نویسی و ککت هم نمی گزد که نه تو گوش هایت دراز است و نه همه ی آنهایی که می خوانند این چرندیات را! تعطیل نکردنش (وبلاگ را می گویم) فقط به این خاطر است که هر از چندی این وسوسه ی تُرش را مزمزه کنم که به عنوان آخرین نوشته، رُک ترین دلگیری هایم را به سر و صورت کسانی که از بخت بدشان از این متروکه رد می شوند، پرتاب کنم و به زمین و زمان بد و بیراه بگویم ... که نمی دانم پای کدامشان روی دمم گیر کرده است که گاهی مثل گرگ زوزه می کشم! (خودم هم جزو همان زمین و زمانی ام که...) باری... تعطیلات عید هم دارد تمام می شود و من هستم و آن حوض پر خاطره و آن راهرو های کم نور و کلاس هایی که در تک تکشان زندگی کرده ام... من هستم و تصمیمات بزرگ! من و روزهایی که نمی دانم می خواهم تمام شوند یا کش بیایند! من و رؤیاهای صورتی و همه ی تردیدهای بی پایانم... نسیم | 5:00 PM | Tuesday, March 20, 2007 نوروز مبارک! پای تلفنم که سماور می سوزه! شبنم میگه حتما باید به روان شناس مراجعه کنی!! مشکل اینترنتت رو هم همونجا مطرح کن!! :)) دو تا ماهی ای که ما با مهارت تمام(!) انتخاب کردیم، همون روز که خریدیم مردن!! مامان اینا الان با دو تا ماهی دیگه اومدن خونه! با یه گلدون لیلیوم! سنبل رو من خریده بودم... شبنم همه ی کادو ها رو گذاشته زیر همون میزی که هفت سین رو رویش می چینیم! هر سال همین کار رو می کنه! فقط کادوی من رو پیدا نکرده! :) سبزه رو هم مجبور شدیم دوباره دیروز بخریم، آخه اون سبزه ای که قرار بود رو سر پسرمون(!) سبز بشه هنوز خیلی بزرگ نشده! (پسرمون از این عروسک های کوچیکه که میذاریش تو آب و رو سرش سبزه سبز میشه!) الان مثل سربازی رفته ها شده! :)) کاش هر سال 5،6 تا نوروز داشت! :) سال نو مبارک! بهاری باشید! ............................................ پ.ن 1: فرفریِ من اینجا نشسته! میگه از طرف من هم تبریک بگو... تبریک!! :) پ.ن 2: کو چولوی من وبلاگمو تازه دیده! میگه بوی خون رو تو نوشتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ الان همه میگن چه کودکی سختی داشته!!!! :)))))) پ.ن 3: بالاخره نوشتمااا! (چشمک!) نسیم | 7:22 PM | Saturday, March 17, 2007 این روزها... 1. دلم نمی خواهد این روزها بگذرند... زمان چند وقتی ست تند تر از من حرکت می کند... از هیجان و طراوت نزدیک سال نو هم خبری نیست... دارم نگران می شوم! فکر نمی کنم تا دو سه روز دیگر هم بتوانم آنقدری نو شوم که با نوروز همگام باشم... 2. دور بر گردان های جردن روی اعصابند! نمی دانم چرا دیدن آن ماشین های تکراری، آن آدمها با نگاه های نافذ تا این اندازه منزجرم می کند! (شبیه مجلات زرد شد، می دانم! امروز آنجا بودم آخر! تماشایشان اول سرگرم کننده است و خنده دار! کم کم گریه ات می گیرد!) 3. دیروز رفتم خرید... دوست داشتنی بود! :) تا سال قبل از خرید کردن خوشم نمی آمد... امسال ولی، تفریح خوبی شده! سلیقه ام تازه شکل گرفته! از به محک گذاشتنش لذت می برم :) 4. یک ربع به دوازدهِ امروز بود که به آژانس زنگ زدم. گفت تا بیست دقیق ی بعد ماشین ندارد! قطع کردم و کمی به در و دیوار زدم، ولی نهایتا" مجبور شدم به رزرو رضایت بدهم! دوازده بود... بیست دقیقه گذشت...دوباره زنگ زدم! فرمودند هنوز نفرستاده اند و الان دیگر نوبتم می شود! مثل خانم های متشخص گفتم اوکی و قطع کردم... بیست دقیقه به یک شد! این جور مواقع استرس غلبه می کند! زنگ زدم، فرمودند دو دقیقه بعد می رسد! قلبم بدجور ناهماهنگ(!) می زد ولی اعتراضی نکردم... ده دقیقه به یک... زنگ زدم، همین الان فرستاده اند! مرسی! (همین؟) پنج دقیقه به یک است! ماشین می آید... خانم معینی عزیز من رأس یک امتحان می گیرد! اعصابم بدجوری خط خطی شده! یک و ربع به آزمایشگاه رسیدم... امتحان از دست رفته بود! بیشتر از دست خودم عصبانی ام که داد و بیداد بلد نیستم! اگر قِشقرق راه می انداختم و کله ی یارو را روی سینه اش می گذاشتم، این همه معطلم نمی کرد! تا به حال نتوانسته ام حتی موقع عصبانیت، حتی وقتی حق با من است، حتی وقتی علنا" دارد به شعورم (؟) توهین می شود، سر کسی داد بکشم! خجالت آور است! (حقم را زیاد گرفته ام... ولی نه با داد و بیداد! وقتی تنها راه گرفتنش فریاد باشد، معمولا مجبور می شوم کوتاه بیایم!) 5. فردا صبح قرار است تخم مرغ رنگ کنیم... شب به خیر! :) نسیم | 1:41 PM | Wednesday, March 14, 2007 بوی خون... فهمیدن بعضی چیزها چه قدر سخت است... مثل همین نوشته های نیمه شبی... کاش خودم را شناخته بودم! هیچ حسرتی برایم بزرگتر از این نیست... خوش به حال همه ی شمایی که خودتان را می شناسید! گاه چهره ای که از خودم نشان دادم، کسی بود که می خواستم باشم! فقط همین! شما باورش کردید! خودم هم! ولی زمین سرد را که زیر پوستت حس می کنی، بوی خون که می آید، همه چیز واقعی می شود! تمام حسرتم این است که خودم را نمی شناختم... ترازویی هم نداشتم، گناه من نبود! فقط کاش آرام سر جایم نشسته بودم... نفس هم نمی کشیدم... نسیم | 2:50 AM | Tuesday, March 13, 2007 روزمرگی 1. آتیش... سیگارت... هفت ترقه... آبشار... موشک... و خیلی چیزای دیگه که اسمشونو بلد نیستم، امشب ما بود! :) 4 شنبه سوری رو خیلی دوست دارم! مثل شب یلدا... مثل نوروز... این 3،4 تا مناسبتم نداشتیم دلمون به چی خوش بود آخه؟ بزن و برقص خدایی راه افتاده بود امشب! منم که منتظر!! :)) پلیس اومد گفت ترقه نزنین، ولی رقص اشکالی نداره! کم آوردیما! 2. زیاد پیش نمیاد حس کنم جایی اشتباه کردم... ولی تازه فهمیدم که مدتها قبل، یه اشتباه کردم! :( خیلی ناراحتم به خاطرش، ولی مثل آبِ ریخته ست... به دانشگاه و بچه های دانشگاه هم مربوط نیست... مربوط به زندگی شخصی خارج از دانشگاهمه... فقط سعی می کنم زیاد فکر نکنم بهش! و به خودم بقبولونم که شاید اگه کار دیگه ای کرده بودم، بازم چیزی عوض نمی شد... در مقابل زمان خیلی ضعیف ایم... کاش زندگی هم آندوو داشت! 3. دانشگاه یه کم خطری شده! تازه فهمیدم مفهوم اول شدن حراست (بین دانشگاه ها) چیه... دوست ندارم با ترس راه رفتن رو... بی خیال! دلم نمی خواد حتی درباره ش حرف بزنم :( 4. خیلی وقته طرف گردنبندم نرفته م... همونی که یه مدت خیلی می دیدمش... اینکه طرف خاطراتم رفتم هم، تقصیر دفترمه! واگرنه... گاهی فکر می کنم نوشتن کار خوبی نیست... فراموش کردن، نعمتیه که با این کار از خودم می گیرمش! 5. حس نوشتن هست... ولی شعاع حریم خصوصی ام بزرگتر شده... در این حد محافظه کار بودن رو هیچ وقت دوست نداشته م! ولی گاهی خستگی غلبه می کنه... ........................................................................ پ.ن: فقط شماره ی 4 رو می تونین نفهمین! همین! :) نسیم | 1:22 AM | Wednesday, February 28, 2007 ... خوشحالم که دانه های دل آدمها پیدا نیست... شاید اگر بود، همین سلام های روزانه هم، کابوس های شبانه ام می شد! نسیم | 12:47 AM | Wednesday, February 14, 2007 یکی بود... زنگ می زنه میگه فکر کن! میگم فکر کنم که چی بشه؟ باید چیکار کنم؟ میگه نمی دونم، تو بگو من چیکار کنم؟ راست میگه خب! از اینکه مسائلم دیگران رو درگیر کنه، حالم به هم می خوره! :( ............................. یه دفتر خاطرات پیدا کردم مال سال اول دانشگاهه! خوندنش هم جالب و هم دردناک بود! یه جا نوشته م: "یکی بود، یکی نبود... یکی بود، ولی نمی خواست باشه... یا حداقل اونجایی که هست نباشه... یا بقیه نباشن... ولی حیف که قصه شروع شده بود!" سال اول مثل کابوس بود! پر از مسئله، و پر از تجربه! .............................. من به کسی که "هیچی" ازم نمی دونه و نظر میده، چی بگم؟؟ نه! چی بگم؟؟ ناراحتم! از کسی که "هیچی" ازش نمی دونم! .............................. از عشق حرفی نمی زنم، چون زیاد نمی دونم ازش... ولی امروز (و 29 بهمن ) رو به همه ی آدمهایی که در طول رندگیم دوست داشته م و دوست دارم، تبریک میگم! :) .............................. تیم در حال انجام پژوهشی بر روی وبلاگ های فارسی است. برای كمك به این پژوهش و با توجه به اینكه این پژوهش BlogScienceر باید تا 9 اسفند به انجام برسد، لطفا در این نظرسنجی شركت كنید. (فقط یك دقیقه وقت می گیرد!) باز این انگلیسی اش قرو قاطیه!! معلومه چی نوشتم دیگه! نسیم | 9:30 PM | Monday, February 12, 2007 خواص مواد استاد جامد برای تفهیم خواص مواد، خواص زندگی و آدمها را مثال می زند...می خواهد از مدل های ملموس استفاده کند... امروز باعث شد سر کلاس، در مورد آزادی یا قبول قید فکر کنم... فراتر از مواد... جامدی که قید می پذیرد، بلور می شود! زیبا و درخشان! و البته منظم و قابل بررسی! در مورد آدمها چه طور؟ اصلا" بلور بودن ارزش است؟ درخشندگی جالب تر است یا غیر قابل پیش بینی بودن؟ ممکن است به شرایط بستگی داشته باشد... شاید من فعلا" جامد بی شکل بودن را ترجیح می دهم که از قید بدم می آید ... نمی داند که از "فکر" فرار می کنم و سر کلاس می نشینم! نمی داند برای "فکر نکردن" چه تلاشی می کنم! نمی داند گاهی برای لبخند زدن، باید به ذهن های خسته استراحت داد! چه قدر چیزها هست که او نمی داند... نسیم | 1:15 PM | Friday, February 09, 2007 20 روز زندگی تعطیلات 20 روزه، بسیار دوست داشتنی بود! سه هفته آنقدر کوتاه است که مجبور می شوی لحظه لحظه اش را زندگی کنی... زندگی اش کردم! و عالی بود! :) تعطیلاتی را دوست دارم که یک هفته ای برای خلوت کردن وقت داشته باشم و بقیه اش را بین خنده و بی خیالی غلت بزنم! 20 روز برای زنده شدن، برای کشیدن نقشه های بزرگ، برای تجربه های جدید و جالب، برای فیلم دیدن و کتاب خواندن و سفر رفتن و شناختن و لذت بردن، کافی بود... فردا دانشگاه باز می شود... نمی دانم چه حسی داشته باشم! دوستش دارم! ولی گاهی مثل همه ی دوست داشتنی ها آزار می دهد... ........................................................ بی ربط: پ.ن1: اگر باید به جایی برسم، خودش نشانم می دهد... من هنوز بی اعتمادم! به تمام راه هایی که آدم ها نشانم می دهند! پ.ن2: سکوت می کنم... باور کن این بازی های پر پیچ و خم، فقط و فقط بازنده دارند... پ.ن3: طالع بینی ها خیلی جالبند! من هر بار که بین متولد فروردین و خودم شباهتی می بینم، شدیدا هیجان زده می شوم! مثل دفعه ی اول! اگر حوصله داشتی سری بزن... خیلی شبیه من است! :) پ.ن4: سبک نوشتنم تغییر کرده... فعلا این را ترجیح می دهم. دلیل خاصی هم ندارد. صرفا یک تجربه است :) نسیم | 9:30 PM | Thursday, February 01, 2007 من آنجا بودم... قلبم تند می زند... تند تر از وقتی که کیلومترها دویده باشم... گاهی یک حس، آنقدر عظیم است که از روحم سر ریز می کند... اگر به جبهه گیری وادارت نمی کند، و به خودشیفتگی یا روان پریشی(!) متهمم نمی کنی، آسمانی ست ... هر چند می دانم که این یکی هم بکر نیست... با اینکه کمیاب است... روزی که حسی شبیه این داشتم، کسی گفت اگر در موردش حرف بزنی، محو می شود! من هم ترسیدم و سکوت کردم... به ادامه اش احتیاج داشتم... به اینکه گاهی در کالبدم جا نشوم... به اینکه ضربان قلبم ناگهان تند شود... دقیقا می دانستم مشکل کجاست... تصویری در ذهنم به وجود می آمد و محو می شد... سعی کردم نادیده اش بگیرم... ولی یقه ام را چسبیده بود... به خودم گفتم مسخره است، ولی گریه کردم... گفتم عاقل باش، ولی اتاق را تاریک کردم... خواستم فراموش کنم، ولی صدای آهنگ را زیاد کردم... نمی فهمیدم! از نفهمیدن بدم می آید... مثل شک داشتن است... جایی بین آسمان و زمین آویزان می شوی... امروز فهمیدم همان قدر که فکر می کردم، نزدیکی! من آنجا بودم... جایی که هرگز نبودم... .................................................... پ.ن1: با اینکه هنوز از محو شدنش می ترسم، باید به جایی تکیه می کردم... به نوشته هایم وصل شدم... نوشته ها مثل سیم، رسانا هستند...هرچند نمی دانم بار را کجا منتقل می کنند... پ.ن2: کسی که گفت بهتر است سکوت کنم، می گفت عرفان 40 مرحله دارد و... دوستی هم بود، که هشدار داد اسیر مکتب ها نشوم... نمی دانم منظورش همین چیزها بود یا نه... فعلا که اسیر چیزی نشده ام... ولی کاش جاده ای می شناختم... که "راست" باشد! نسیم | 8:00 PM | Tuesday, January 30, 2007 عاشورا ........................................................................................ Tuesday, January 23, 2007 ... چند روز پیش: شبنم: نسیم، مامان میگه آبمیوه می خوری؟ من (بدجوری دلم می خواد خودمو لوس کنم): بخورم؟ شبنم: آره بخور! اگه بخوری زود خوب میشی، بازی می کنیم!! من: چه ربطی داره؟؟؟ شبنم: هیچی... آهان! اگه بخوری زود خوب میشی، می کنوچیم!! من: می خورم!! :)) .................................. پ.ن: کنوچیدن به آلمانی یعنی بوس و بغل و آی لاو یو و اینا! (چشمک!) نسیم | 5:15 PM | Friday, January 19, 2007 سیب ها هم حتی، به بازیمان می گیرند! گلویم درد می کند... دیروز هم درد می کرد... پریروز هم! گلویم که درد می گیرد، زندگی سخت می شود... احساسم بالاخره بهانه ای پیدا می کند و جیغ های بنفش می کشد... گلویم که درد می گیرد، قطب نمایم گم می شود... نمی دانم باید کدام طرف بروم و چه بگویم و چه حس کنم... مثل روزهایی که یک اتفاق، آنقدر غیر منتظره است که زبانم بند می آید... طوری بند می آید که سکوت، آزار دهنده می شود! مثل روزهایی که یک اتفاق، آنقدر ناگهانی ست که چندین حس متضاد در یک لحظه دفنم می کنند! و من نمی دانم برای رها شدن باید قهقهه بزنم یا گریه کنم... کاش هر سیبی که بالا می رفت، هزار چرخ نمی خورد... آن وقت می توانستم بفهمم، باید کدام طرف رفت و چه گفت و چه حس کرد... ....................................... پ.ن: روز هوای پاک مبارک! نسیم | 4:30 PM | Thursday, January 04, 2007 بازی شب یلدا چه قدر حرف دارم... پر از رازم... اگر چند وقت قبل قرار بود در این بازی شرکت کنم، تمام چاله چوله های روحم را برایتان عریان می کردم... فقط برای اینکه سبک شوم... مثل اعترافاتی که یک مسیحی می کند... تمام راز هایم را فریاد می زدم! (به جز آنهایی که برای نگفتنشان قول داده ام) با اینکه دلم خیلی برای حرف زدن تنگ شده، مدتی ست ترجیح می دهم دیگران از درونم ندانند! از اینکه کسی نمی آید بپرسد چرا غمگینی خوشم می آید... از اینکه هر ناشناسی نمی آید برایم تعیین تکلیف کند لذت می برم... اگر دو سه ماه قبل بود، به جای 5 تا 50 شماره حرف می زدم...ولی امروز، از بالای سِن زندگی کردن خوشم نمی آید... برای خانه ی شیشه ای ام، پرده خریده ام... 5 شماره برایتان می نویسم... از چیز هایی که راز نیستند... 1. روز تولدم با تقریب خوبی مهم ترین روز زندگی ام است! همه چیز باید بهترین باشد... همه ی دنیا باید از مدت ها قبل انتظار این روز مهم را بکشند(!) و هرگز فراموشش نکنند! تعصبی که روی این روز دارم برایم عجیب است... شاید دلیلی دارد... در لایه های پنهان وجودم! دلیلی که هیچ وقت کشفش نکردم! دوستان و اطرافیانم همیشه تا جاییکه می توانستند به این حساسیت غیر منطقی ام توجه کرده اند و بهترین ها را برایم ساخته اند! هر سال در این روز احساس خوشبختی ملسی داشته ام... برای ذره ذره اش ممنونم... 2. از وقتی خودم و دنیای اطرافم را شناختم (در واقع از وقتی که شروع به شناخت کردم) بزرگترین آرزوی دست نیافتنی ام این بود که پسر باشم... هنوز هم زیاد پیش می آید برای جنسیتم آه بکشم... ولی این را هم اعتراف می کنم که هر چه می گذرد با پیچیدگی های دوست داشتنی اش ("ش" به جنسیت بر می گردد!) بیشتر اخت می شوم... (بهار به جای آرزو، نوشته بود "شکایت"... شاید کلمه ی بهتری باشد) 3. از حشرات و از بوی سیگار متنفرم... 4. بچه که بودم، هر وقت دندانم می افتاد، با دستمال کاغذی بسته بندی اش می کردم و می گذاشتمش زیر بالش... صبح که بیدار می شدم، با لمس کادویی که زیر بالشم بود، پرواز می کردم... خوب یادم است چند باری تصمیم گرفتم تا صبح بیدار بمانم و فرشته ام را ببینم و غافلگیرش کنم... هنوز هم فرشته ی شب های تاریکم را می پرستم... هر روز می بینمش و غرق آرامش می شوم... 5. آدم منطقی ای هستم... مفهومش بی احساس بودن نیست... احساسم هر وقت بیدار می شود، با نابود کننده ترین قدرتی که می شناسد، خودش را به در و دیوار وجودم می کوبد! گاهی مجبور می شوم اخم کنم و برایش لالایی بخوانم... منطقی بودن صرفا" به این معناست که وقتی توجیه می شوم کاری درست تر است، انجامش می دهم! بدترین روزهای زندگی ام روزهایی بوده اند که به درستی راهم شک کرده ام... ترجیح می دهم در جهنم باشم ولی در دو راهی بهشت و جهنم آواره نشوم... هر چند این ترجیح، باعث نمی شود از توانایی شک کردن خوشحال نباشم! فکر می کنم تمام تغییرات و پیشرفت ها از شک شروع می شوند... و ذهن من از طرفم این اختیار تام را دارد که همه چیز را زیر سؤال ببرد! ...................... 5 شماره ام تمام شد! باز هم خصوصی تر از چیزی شد که می خواستم! شاید شماره ی 6: یکی همیشه بوده و هست... در متن تاریکترین شبها و شیرین ترین روز هایم... نزدیکتر از اشکها و لبخند هایم... زلال تر از رؤیاهایم... که نشانه هایش به لحظه هایم معنا می دهد... این روزها اعتماد می کنم! چون به اعتمادم احتیاج دارم... می خواهم باور کنم که دوستم دارد و ... .................... کسانی که دوست داشتم دعوتشان کنم، یا وبلاگ ندارند یا قبلا دعوت شده اند! در نتیجه از قسمت دوم بازی انصراف می دهم! (بهار گفت درخت را کوچک کرده است؟ من همین جا یک شاخه را سوزاندم!) - نیوشا، بهانه ات را قبول نمی کنم! پست من هم یکبار پاک شد، دوباره نوشتمش! بنویس... - مرسی از یاسمن و وحید برای دعوتشان، و شرمنده برای تاخیر طولانی ام! نسیم | 11:05 PM |
|