Wednesday, August 22, 2007

روزهای آبی و طلایی
 
سه ساعت کامله که پشت میزم نشسته م... چند ماهه گذاشته مش رو به پنجره. سرم رو که بالا میارم، یه حیاط می بینم پر از گل و درخت، و ... یه قسمت از شهر، یه ساختمون که نمیذاره بقیه ی شهر رو ببینم، و آسمون... ابر های تیره و طلایی... صورتیِ غروب... هلال باریکی از ماه هم هست... تصویری که تکراری نمیشه :) حتی تو فاصله ای که سرم رو برای نوشتن پایین میارم همه چیز تغییر می کنه، ولی هنوزم همون طور اغوا کننده ست...
صدای آهنگ رو اونقدر زیاد می کنم که از صندلی جدا شم! چشمام رو می بندم که به آسمون فرصت هنرنمایی بدم...
ناخن های صورتیمو جلوی بابا می گیرم: قشنگه، نه؟
می خنده... میگم می خندی به بهانه های... میگه: ساده ی خوشبختی؟
بستنی نسکافه ذره ذره آب میشه روی زبونم... طعمش رو دوست دارم...
بوی عطر مامان مستم می کنه. صورتمو می کنم لای موهاش، نفس می کشم... میگم زود بیا. می خنده... با بابا میرن بیرون...
شبنم صِدام می کنه: نسیم، میای بازی؟ دو تا دسته دارما!
.................................................
پ.ن 1: اولین باره از کلمه ی اغوا کننده استفاده می کنم! امیدوارم درست به کار برده باشَمِش :))
پ.ن 2: کاش می شد رنگِ نوشته م ترکیب آبی تیره و طلایی باشه! تکنولوژیِ آدم بد باشه همینه ها! (چشمک)
پ.ن 3: 20 روز مونده! باورتون میشه؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Home