Friday, December 30, 2005

برنامه ریزی!
 
برنامه ریزی نزدیکای امتحان دیدنیه:
شب امتحان ریاضی فیزیک می گفتم: این صفحه رو که نمی فهمم! باشه فردا صبح تو ماشین! ... این قسمتو هم موقع مسواک زدن دوره می کنم!! :))
قبل از امتحان زبان هم با جوانه درس می خوندیم:
من: خب الان که ساعت 10 ه، تا 10:30 همه ی درس 6 رو می خونیم!
جوانه: باشه، تا یه ربع به 11 هم تمریناشو حل می کنیم!
من: آره،بعدشم تو راه تا کلاس درس 2 رو تموم می کنیم!
بعد هم تو 5 دقیقه همه شونو دوره می کنیم!! :))))


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, December 26, 2005

سرد،خیس،غریب!
 
هنوز سردمه... از سرمای دیشب!
هنوز از مژه هام آب می چکه... از بارون دیشب!
هنوز چشمام می سوزه... از سوز هوای غریب دیشب!
چرا بند نمیاد؟؟ چرا تموم نمیشه؟؟ من سردمه!
سردمه!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, December 16, 2005

سیلی!
 
یه بچه ی بهانه گیر که مشتش پراز شیرینی و شکلاته، با این حال اونقدر برای یه بستنی شکلاتی گریه می کنه که فرصت لذت بردن از شیرینی ها رو به خودش نمیده، چی لازم داره؟؟ سیلی!
.......
من حالم خیلی خوبه! زندگی به شدت زیباست! شهید بهشتی یه باغ با صفاست! (شوخی کردم!!) ریاضی فیزیک درس شیرینیه! (آره؟) دوستای خوب فوق العاده اند! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, December 09, 2005

عصر جمعه...
 
دلم می گیرد از بودن
میان خالی و واهی
تعجب می کنم گاهی
از عادت های تکراری...
از اینکه باز می خندم
به وقت غربت و خواری!
نگاهی می کنم غمگین
به این "من"، آنچه اینک هست
به اینکه آرزوهایم
_همانند شفق، ناگه_
چه راحت به افق پیوست!
***
حسادت می کنم هر روز
به آنکه شعر می گوید
به آنکه حرف و دردش را
به شعرش...
یا به اشکش...
یا به یک رهگذر خسته...
چه ساده، راست می گوید!
چه ساده اشک می ریزد!
چه ساده پاک می بازد!
***
دلم می گیرد هر جمعه
برای دوست، دلتنگم
ولی حتی نمی خواهم
به آواز قناری ها،
به قلب روشن خورشید،
به پرواز رهای باد،
به نبض رود، دل بندم!
نمی خواهم برای لحظه ای حتی،
به عادتها بپیوندم!


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, December 02, 2005

کمک!
 
یه دوستی صد سال پیش به من تذکر داد که کامنتای نوشته های اولم دارن پاک میشن! منم رفتم دیدم راست میگه! ولی هی یادم رفت... تا الان که یه دور کامل وبلاگمو خوندم! (خیلی دوستش دارم!)
کامنتام دارن پاک میشن! :(( بدین وسیله از یه اینکاره تقاضا میشه بهم یاد بده چه طوری بایگانی شون کنم!
با تشکر...


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, November 27, 2005

داشته ها و نداشته ها
 
1_ آدم همیشه باید "قدرت" کنار گذاشتن "داشته" هاش رو داشته باشه! حتی اگه از این قدرت استفاده نکنه...
2_ همه ی آدما وقتی چیزی رو به دست میارن، براشون بی ارزش میشه و حالا برای نداشته هاشون تلاش می کنن! کلا" ولع برای "داشتن" بیشتر از تلاش برای "حفظ"ه! شاید این به متعالی شدن هدف ها مربوط باشه... کوهنوردی که به دماوند می رسه، آرزوی فتح اورست رو داره! (حتی اگه چیز زیادی ازش ندونه!) نمیگم بده ها! این واقعیتیه که خیلی وقتا عامل پیشرفته...
........
پ.ن: داشتم فکر می کردم با این استدلال ،ازدواج کار احمقانه ایه! مخصوصا" تو ایران که تو بیشتر موارد یه تعهد همیشگی محسوب میشه!
چیزی رو از قلم انداختم؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, November 22, 2005

...
 
گاهی آدم تو خشکی هم دریا زده میشه!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, November 20, 2005

اِهِم اِهِم!
 
طبقه ی بالای گروه فیزیک بودم که سالار از آزمایشگاه پرید! بیرون: زود باش دستشویی گروه رو نشونم بده!
من: این راهرو رو تا ته میری، 2 تا در هست! اونی که عکس آقا داره، میری تو! دری که عکس خانوم داره نریا!!! عکس آقا! یادت باشه!
............
وقتی برگشت، توضیح داد: دیدم رپوش آزمایشگاه تنمه، اونی که آقاهه رپوش تنش بود، رفتم !!! :))))))


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, November 10, 2005

بارون
 
"دلیل" برای ناراحتی همیشه هست! حتی اگه خودش نیاد گلوتو بچسبه، تو می تونی وسوسه اش کنی بیاد سراغت! چیزی که مهمه اینه که چیزای دیگه ای هم همیشه هستن.. یه سری "دلیل" برای خوشبخت بودن! همیشه میشه نفس های عمیق کشید، میشه سبزی برگ درختا رو لمس کرد، میشه خاک بارون خورده رو دوست داشت، میشه بوی خیس بارونو بلعید...
من عاشق زندگی ام، با همه ی بهانه های ساده ی خوشبختی اش! :)
........................
پ.ن: این عبارت "بهانه های ساده ی خوشبختی" که فروغ میگه رو خیلی دوست دارم، محشره!
پ.ن 2: عجب هوای دوست داشتنی ایه! بارون بارونه، زمینا تر میشه...:)


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, November 08, 2005

...
 
سر کلاس:
مهدی (رو به من): به کجا چنین شتابان؟
من: گون از نسیم پرسید؟؟
:)))


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, November 01, 2005

تیک تاک
 
گاهی تیک تاک ساعت هم غریبه می شود
آنقدر غریبه که ابهتش می گیردت!
نشنیده اش که بگیری،
بلند تر می شود!
تیک تاک ها گوشم را کر کرده اند!
می خواهم به جایی بروم
که ساعت هایش همه خواب باشند!


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, October 24, 2005

گویند!
 
گویند فرشتگان درگاهت
امشب قلم بر دست روانه ی زمین اند
گوش به لبهای تب دارم سپرده اند
تا ناله های آهنگین دلم را
با چنگ های آسمانی بنوازند
.......
شاید گوش های دلم سنگین شده اند!


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, October 02, 2005

ماه...
 
گفتم: چه خبر از ماه؟
گفت: من که بی خبرم، تو خبر نداری؟
گفتم: نه! دلم تنگ شده براش... ولی از پنجره معلوم نیست! :(
گفت: آره، منم ندیدمش! می خوای باهاش درد دل کنی؟
......
می دونی، تا وقتی آدمایی هستن که می فهمن میشه با ماه درد دل کرد، دنیا هنوز جای قشنگی برای زندگیه! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, September 30, 2005

:(
 
گاهی یه پرده ی تیره میاد، میشینه روی تمام شادی ها و فکرا و کارای مثبت آدم... وقتی دلیلشو نفهمی ، می تونی به هر چیزی ربطش بدی! به خاطره هات ،به درسی که مونده، به گرفتگی هوا، به دلتنگی، به دلخوری... یا حتی به عصر دلگیر جمعه!
جمعه وقت رفتنه... موسم دل کندنه!


نسیم

 
|
........................................................................................

خاطره ها
 
"حاشیه ها" آدمو از اصل زندگی منحرف می کنن! همه ی وقت و انرژیتو می گیرن و آخرش "هیچ" بهت میدن!
"خاطره ها" نماد گذشته اند.. گاهی دوست داشتنی اند، گاهی نه! در هر حال اگه بخوای ازشون فرار کنی، بیشتر غرقت می کنن!!
حاشیه ها از حال منشأ می گیرن، خاطره ها از گذشته! من که با هر دوشون حسابی مشکل دارم! ولی می دونی بدتر از همه چیه؟
اینکه حاشیه ها، برات خاطره بسازن!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, September 28, 2005

قدم به قدم!
 
شبنم اسم خواهرمه. 10 سالشه و مثل بلبل آلمانی حرف می زنه! البته من که نمی فهمم ، اونایی که بلدن اینطور میگن!! دیروز داشتیم طبق معمول کل کل می کردیم:
من: ببین! ما تو خونه یه اتاق مطالعه لازم داریم! سریع وسایلتو جمع کن، برو آلمان که اتاقت مورد نیازه!
شبنم: حتما"! میشه قدم به قدم برام توضیح بدی باید چیکار کنم؟
من: چرا نمیشه؟ اول با پدر محترم تشریف می بری سفارت جهت گرفتن گذر نامه! بعد از 3،2 روز حاضر میشه! میری دنبال کار ویزا و..... برای گرفتن بلیط..... بعدش که رسیدی اونجا وکیل می گیری و...
(بعد از کلی حرف) من: حالا برو وسایلتو از اتاقت بریز بیرون... کم کم راه بیفت!!
شبنم:نه! تو برو این کارو بکن! چون الان قدم به قدم بهت یاد میدم چه طوری بری کانادا !!!!!!!!!
=)))))))))))))))


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, September 25, 2005

آنچه گذشت...
 
روز انتخاب واحد:
-زبان می گیری؟
-مبانی با کیه؟
-آزمایشگاه چه روزیه؟
-بدو الان عمومی پر میشه!
-دیدی 4 ساعت شنبه ام خالی موند اون وسط؟
-چند واحد بر داشتی؟
روز اول دانشگاه:
دکتر سپهری: بچه ها این ترم از اول درس بخونین!
بچه ها: :)))))
دکتر سپهری: از برخوردتون معلومه که خودتون همچین تصمیمی داشتین!
روز دوم:
دکتر هرمز دیاری: من حاضر غایب نمی کنم! هر کس نمی خواد نیاد سر کلاس! ولی اگه اومدین ساکت می شینین! وگرنه یه چیزی میگم بدجوری بهتون بر می خوره ها!!! ( از اون شکلکا که ناخن می خوره!)
دکتر عزیزی: من از روی سایمون درس میدم. مبحثاش قوانین نیوتن و ...
سال تحصیلی جدید کلی تبریک و اینا!! از همه مهم تر، دانشگاه باز شد و دوباره...
اینجا دانشگاه، صدای من! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, September 19, 2005

هزار تو
 
تا حالا شده توی یه "هزار تو" تقلا کنی؟!
ترسناکه...هر چی بیشتر تلاش کنی راه خروجو پیدا کنی ،بیشتر گم میشی!! یه جورایی شبیه باتلاقه!
چیز جالبی نیست... سعی نکن تجربه اش کنی!


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, September 17, 2005

شما، تو، هیچ!
 
"بار دیگر شهری که دوست می داشتم" رو خوندم! زیبا بود ... تا حالا تو وبلاگ مطلبی نقل نکردم ولی این قسمت کتاب به نظرم فوق العاده ست! یعنی یه ایده ی جدیده... دید من همیشه مثبت تربوده! این نوشته، برای من مثل یه نگاه "کله ملقه"!! با خودم فکر کردم من اشتباه می کردم یا نادر ابراهیمی؟؟
هلیا! میان بیگانگی و یگانگی هزار خانه است.آنکس که غریب نیست،شاید که دوست نباشد.کسانی هستند که ما به آنها سلام می گوییم و ایشان به ما.آنها با ما گرد یک میز می نشینند،چای می خورند،می گویند و می خندند."شما" را به "تو"،"تو" را به هیچ بدل می کنند.آنها می خواهند که تلقین کنندگان صمیمیت باشند.می نشینند تا بنای تو فرو بریزد.می نشینند تا روز اندوه بزرگ.آنگاه فرارسنده نجات بخش هستند.آنچه بخواهی برای تو می آورند،حتی اگر زبان تو آنرا نخواسته باشد و سوگند می خورند در راه مهر،مرگ،چون نوشیدن یک فنجان چای سرد،کمرنج است.تو را نگین می کنند در میان حلقه گذشت هایشان.جامه هایشان را می فروشند تا برای روز تولدت دسته گلی بیاورند و در دفتر یادبودهایشان خواهند نوشت.زمانی فداکاریها و اندرزهایشان چون زورقی افسانه ای ضربه های تند توفان را تحمل می کند.آن توفان که تو را در میان گرفته است.آنها به مرگ و روزنامه ها می اندیشند.بر فراز گردابی که تو آخرین لحظه ها را در آن احساس می کنی می چرخند و فریاد می زنند:من!من!من!من!
باید ایشان را در آن لحظه دردناک باز شناسی.باید که وجودت در میان توده های مواج و جوشان سپاس معدوم شود.باید در گلدان کوچک دیدگان تو باغ بی پایان "هرگز از یاد نخواهم برد" بروید.آنگاه دستی تو را از فنا باز خواهد خرید.دستی که فریاد می کشد:من!من!من!و نگاهی که تکرار می کند:من!
مگذار در میان حصار گذشت ها و اندرزها خاکسترت کنند.بر نزدیکترین کسان خویش آن زمان که مسیحا صفت بسوی تو میآیند،بشور!تمام آنها که دیوار میان ما بودند انتظار فروریختن عذابشان می داد.کسانی بودند که می خواستند آزمایش را بیازمایند.اما من از دادرسی دیگران بیزارم هلیا! در آن طلا که محک طلب کند شک است.شک چیزی به جای نمی گذارد.مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ،ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد.
.......................................................................................
می خوام نظر شما رو بدونم ... به نظرم دید آدم های مختلف راجع به کسایی که "مسیحا صفت " به سوی ما میان، خیلی جالبه!! لطفا" بنویسین برام :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, August 29, 2005

آدما...
 
می خوام چشمامو ببندم و شاد باشم...
می خوام ندونم، تا بتونم اعتماد کنم...
من نمی خوام آدما رو بشناسم... نمی خوام!! :(((


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, August 11, 2005

از جنس نور
 
فردا با دانشگاه میرم رصد... بارش شهابه! باید خیلی دیدنی باشه :) یه دوستی می گفت:
" میگن اگه شهابی دیدی،هر آرزویی بکنی، بر آورده ست... فردا میشه ساعتی صد تا آرزو کرد!"
همه ی آرزوهامو تو ذهنم ردیف می کنم تا فردا با بارش هر شهاب، یکیشونو فوت کنم تو گوش خدا...
شب، آسمون، سکوت ... شهاب! چه حس خوبی میده به آدم! مثل یه پیونده بین زمین و آسمون..
یه چشمک از بهترین دوستم، یه لبخند برای من! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, August 05, 2005

حکایت (1)
 
آورده اند که... در روزگار خیلی قدیم، در یک کشور خارج، دانشگاه دوری بود و استاد محترمی در آنجا به آموزش ادبیات زبان آن کشور خارج اشتغال داشت.گویند لهجه ی استاد محترم با لهجه ی شاگردان نا محترم مطابقت نداشته و این اختلاف بسی ناچیز باعث گردید تا روزی از روزها، شاگردان بی فرهنگ آن کشور خارج، کلاس را شلوغ و از کنترل خارج نمایند!
در این بین، یک عدد عامل استکبار جهانی که در آن کلاس دور افتاده در آن دانشگاه دور، جو کلاس را آشفته و باعث تشویش اذهان عمومی گردیده بود، با بررسی دقیق و حساب شده شناسایی و به طرز محترمانه ای -که لیاقتش را نداشت- به بیرون از کلاس راهنمایی شد. در ادامه استاد محترم مقادیراتی کلمات تکان دهنده و عبرت آمیز جهت آموزش سایرین ادا کردند که نشان از تدبیر و مدیریت عالی و بی نظیرشان داشت. اما جو نا مناسب آن کشور خارج و بهای بیش از حد به افراد نا لایق باعث گردید تا شاگردان بی فرهنگ ،به خود اجازه دهند تا جلسه ای به نشانه ی اعتراض سر کلاس آن استاد محترم حاضر نشوند! با اینکه روح والای اساتید موجب گردید که بار سیاسی این حرکت را نادیده انگارند، از روی شاگردان پشیزی کم نشد و به طرز بی جنبه مأبانه ای برگه ای را خط خطی کرده، به یک استاد گرانقدر دیگر که مقام بالاتری داشت، عرضه داشتند و وقت مبارک ایشان را تلف و خاطرشان را مکدر نمودند. بدین طریق بی احترامی را به حد اعلا رسانیدند...
خوشبختانه اساتید، آنقدر بزرگوارانه با این عمل شنیع و فضاحت بار برخورد فرمودند که قضیه به خوبی و خوشی حل و فصل شد. شاگردان متوجه شدند که استکبار، هر دفعه در چهره ای تازه نمایان می شود و باید چشم و گوش بر هر چه غیر از کلام استاد، بست! عامل استکباربه انتخاب خویش، جو پاکیزه ی کلاس آن دانشگاه دور را رها کرد و فهمید که در این کلاس و در حضوراین اساتید محترم و آگاه و چنین شاگردان همراهی، نمی توان کاری از پیش برد! عرق شرم را که بر پیشانی اش نشسته بود، با دستمال کاغذی خشک کرد و قول داد دیگر از این کارها نکند!
پی نوشت: بدین وسیله هر گونه تشابه زمانی و مکانی و اسمی شدیدا" تکذیب می گردد!


نسیم

 
|
........................................................................................

بدون تیتر!
 
گفتم: من به هیچ کس چیزی نمیگم!
گفت: معلومه که نباید بگی! مثل این می مونه که آدم با یه پدر روحانی حرف بزنه... بعد اون بره به همه بگه!
این بهترین تشبیهی بود که در این باره شنیده بودم... می دونی،"مثل یک پدر روحانی رازدار بودن"، آدمو اونقدر متعهد می کنه که حتی گذشت زمان هم نمی تونه اثرشو کمرنگ کنه :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, July 19, 2005

فرهاد
 
داشتم تلفنی با جوانه حرف می زدم...
جوانه: راستی نسیم، تو از فرهاد ،سی دی ای چیزی داری؟
من: از فرهاد؟؟ ...آره! یکی دو تا سی دی دستمه. چه طور؟
جوانه: می خوام رایت کنم، می خوام هر چی داره داشته باشم!
من: هر چی داره، داشته باشی؟؟؟؟؟؟؟
جوانه:آره... حالا چیا داری؟
من: خب، دو تا فیلم دارم. یکیش تروی و...
جوانه (با تعجب!): نسیم!!! فرهاد خواننده رو میگم!! :))))))))))))))
پی نوشت: فکر کنم باید توضیح بدم که فرهاد، یکی از هم کلاسی هامونه که الان دو تا سی دی فیلمش دست منه! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, July 16, 2005

تظاهر؟!
 
آدما وبلاگ می نویسن که بقیه بخونن! که همراه باشن! که نظر بدن... اصلا" فرق دفترچه ی خاطرات با وبلاگ همینه : مخاطب!
ولی اینکه یکی هر دو سه روز، یه مطلب جدید اضافه کنه به اون خونه ی شیشه ای -که تو رو یکطرفه به بقیه می شناسونه و مجبوری زیر ذره بینش مواظب خیلی از کارات باشی!- نه به دلیل خوشحالیشه، نه اعتیادش! بلکه به دلیل نیازش به ارتباطه! اصلا" ما آدما، چرا با هم حرف می زنیم؟ چرا از تنهایی فراری ایم؟ چرا سکوت، آزارمون میده؟ چرا به نظرمون "طرد شدن" بده؟؟
چون به هم احتیاج داریم! به کمک هم، به همراهی هم، به حضور هم... دلیل ارتباطات ما نه تظاهره، نه سر کار گذاشتن بقیه، نه دروغ بافتن و به خورد هم دادن!
آره! من می تونم ناراحتی هامو رو یه کاغذ بنویسم و بندازمش دور! می تونم بغض هامو فرو بدم و تو "سکوت" فریاد بکشم! ... همین طور می تونم تمام روز رو تنها، یه گوشه بشینم و فکر کنم. می تونم در انزوا ،خودمو رشد بدم. می تونم تمام ارتباطاتمو قطع کنم و فقط درس بخونم! (شاگرد اول که عمرا" نمیشم!!! :)) ولی جزو 5 تای اول میشم!) ... ولی تمام کارایی که ما می کنیم، تمام اهدافمون، زندگیمون، آینده مون،.. در ارتباط با اطرافیانمون معنی پیدا می کنه... در حضور تمام کسایی که دوستشون داریم، کسایی که برامون مهمن، فرق دارن!...براشون مهمیم، دوستمون دارن!!
من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که هر از گاهی آپدیت کردن وبلاگ، جز اینکه "نویسنده ای داره که عاشق نوشتنه، برای مخاطباش -که خیلی وقتا یا دوستای خوبی هستن یا میشن- ارزش زیادی قائله، و اصولا" از تنهایی بیزاره" هیچی رو نشون نمیده :)
.....................................
پ ن1: البته به نظر من وبلاگ نویسی به جز" ارتباط" خیلی محاسن دیگه هم داره.(چون به مطلبم مربوط نبود،اونجا نگفتمشون) وقتی وبلاگ می نویسی و نظر می خوای، یعنی فقط گوینده نیستی، یعنی می تونی بشنوی و راجع به شنیده هات فکر کنی.می تونی با دیدگاه های مختلف و متضاد آشنا بشی. وخیلی وقتا در مورد مشکلاتت به نتایج فوق العاده ای می رسی.. وبلاگ نوشتن یعنی تمرین انتقاد پذیر بودن! یعنی روی اشتباه، تکیه نکردن... یعنی یاد گرفتن روش برخورد با انواع نظر- و حتی گاهی توهین- ... یعنی تصمیم! ... وبلاگ نوشتن یعنی پای حرفی که می زنی وایستا، و اگه تونستن با دلایل منطقی متقاعدت کنن که اشتباس، بپذیر! یعنی مسئول باش! یعنی گاهی انتقاد کن و نترس!! به همه ی چیزایی که می بینی خوب دقت کن ،چون می تونن سوژه ی مطالبت باشن!
همه ی اینا رو باور دارم ولی می دونی، ایجاد این شناخت یه طرفه خیلی وقتا دردسر سازه! زندگی تو این خونه ی شیشه ای گاهی ترسناکه!
پ ن2: خیلی طولانی شد!! اگه تا اینجا خوندین، تبریک میگم! صبرتون خیلی زیاده! شما با سه چراغ سبز به مرحله ی بعد راه پیدا کردین! (چشمک!)


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, July 13, 2005

...
 
یه عالمه دلیل هست واسه لبخند زدن، اما... اینا چیه که چپ و راست می چکه رو گونه هام؟؟
یه خواننده ی دوره گرد میاد پشت پنجره،عجب صدایی داره!... آآآی! ای الهه ی ناز... با دل من بساز... کین غم جان گداز... برود ز برم...
دلم گرفته...


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, July 12, 2005

نوشی بدون جوجه هایش!
 
دغدغه های این مادر مهربون دوست داشتنی چند روزه بدجوری فکرمو مشغول کرده! خیلی نگرانشم... و نگران جوجه هاش! کاش می تونستم کاری کنم :((( هیچ کس نمی تونه کمکش کنه؟؟
..................................................................................
نوشی: من نیاز به کمک فوری یه وکیل دادگستری (ترجیحا خانوم و البته نه دانشجو) دارم که فردا از ساعت هفت و ربع صبح تا خدا میدونه کی عصر در کنارم باشه. ما فرصت ابطال تمبر و واگذاری وکالت به ایشون رو قطعا نخواهیم داشت. (چون ممکنه یه صبح تا ظهر طول بکشه و وقت منم خیلی کمه) اما مایلم ایشون همراه من باشه تا در صورتی که کسی جایی بخواد از بی اطلاعیم نسبت به قوانین حقوقی استفاده کنه به داد من برسه. این جوری من دوباره یه روز دیگه عقب نمی افتم. [کل مطلب]


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, July 03, 2005

کنکور
 
تمام روزها و لحظه های پارسال یادمه، هر بار در کشوی میزمو باز می کنم یه کاغذ پر از اشک و خستگی، یا شادی های زود گذر یه کنکوری مصمم ،از بین وسایلم میفته بیرون که سند عبور ازاون روزای سخته...
یکی از بهترین دوستام کنکوری بود... و نگرانی هام باعث شد همه ی هفته ی گذشته رو با یاد اون دغدغه ها و سختی ها و فشارها بگذرونم! بازم کنکور گذشت و عده ی کمی از اون میله ها رد شدن و یه سری بهش دچار...
این شعرو پارسال نوشتم! وقتی که از فشار این زندان کذایی، نفس های عمیق رو فراموش کرده بودم!
تو روزایی که خیلی خسته بودم! خسته و نا امید و دلتنگ...
برای روزهای سرد بارانی دلم تنگ است
برای کوچه های خیس نورانی دلم تنگ است
برای ساحل نرم شنی در آفتاب داغ،
برای جای پای آب ، به روی ساحل و مهتاب
دلم صد رنگ می خواهد و یک صفحه
دلم یک ساز می خواهد و صد نغمه
دلم یک راه می خواهد به سوی نور
دلم پرواز می خواهد به جایی دور
دلم درگیر دفترها و کاغذهاست
دلم درگیر آدم ها و آدم هاست
دلم هر شب، صدای باد رقصان را میان برگ های سبز،
همانند صدای شب پره نشنیده می گیرد
دلم هر روز، برف و باد و باران را، قدم های بهاران را،
به پشت پنجره نادیده می گیرد
دلم شوق نوشتن داشت
تب و تاب تپیدن داشت
پر و بال پریدن داشت
دلم اکنون میان خط و انتگرال زندانیست
میان بیت های شعر، پر از نکته، ولی خالیست
دلم در حسرت اوج است
دلم در حسرت ساحل، پس از دریای پر موج است
دلم در حسرت قله، پس از این راه سخت و دور،
دلم در حسرت پایان کنکور است...


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, June 23, 2005

گرمتر از خورشید
 
می ترسید، همیشه ترسیده بود. اما کنجکاوی ضربان قلبش را تند می کرد. آب پولک های طلایی ظریفش را نوازش می داد. عاشق دریا بود. این آبی وسیع... ولی به بالا فکر می کرد.
وصف آسمان را شنیده بود. می دانست وسیع تر از دریاست... و آبی تر و بخشنده تر و رؤیایی تر... می دانست به قدری مهربان است که با یک نگاه ، دل به ابر های سپیدش پیوند می خورد..خانه اش را دوست داشت، اما آرزو های بزرگ رهایش نمی کرد. آسمان رؤیای دست نیافتنی اش بود.
می ترسید... اما شوقش به تمام ترس ها و تردیدهایش غلبه کرد. تصمیم گرفت دست نیافتنی را یافتنی کند. از مرز ناممکن بگذرد و به ممکن قدم گذارد. از دریا بوسه ای گرفت و رو به بالا رفت.آرام، مصمم و با شکوه... نزدیک سطح آب رسید. قلبش گرم بود. گرم تر از ترس شکست. تردید نداشت. به راهش ادامه داد، بالا و بالا تر.... و بدن کوچک آرزومندش مادر را ترک کرد. نسیم ، صورتش را نوازش می کرد. آسمان عظیم تر از رؤیای کوچکش بود. به آن دل بست... و به ابر های سپیدش، و رنگین کمان هفت رنگش، و به خورشید طلایی... دلش گرم بود، گرم تر از خورشید!
بالاتر رفت تا به آبی مطلق رسید. به بی کران! خورشید را لمس کرد. خورشید از گرمای دلش گرم شد...
پولک های طلایی اش روی آب می درخشید، آسمان آبی تر از همیشه بود و خورشید درخشان تر!
دریا اشک می ریخت...


نسیم

 
|
........................................................................................

دهکده ی جهانی!!
 
دیروز یه سری اتفاقات با مزه افتاد... صبح، با خوشحالی هر چه تمام تر از خواب بیدار شدم و تصمیم گرفتم جلوی باد خنک کولر ( که تو دانشگاه هیچ خبری ازش نیست!) به امر خطیر درس خوندن مشغول شم!! ولی یادم افتاد که برای گرفتن کارت دانشجویی المثنی فقط همون دیروزو وقت دارم و باید برم حراست!:((( کلی تیریپ بچه مثبت زدم و بعد از اینکه 5 تومن ریختم به حساب (باید می گفتم چون خیلی زور داشت!!! ) رفتم دانشگاه ... قسمت جالبش اینجاست که من درطول روز، از کل بچه های کلاس فقط جوانه و ایمن رو دیدم ولی ظاهرا" کل بچه ها منو رؤیت کردن :)) زیارت قبول! (چشمک!) جوانه که تعریف می کرد، از خنده رو زمین پخش شده بودم!! :
"مریم گفته که حوالی ساعت 2:30 تو رو اطراف گروه دیده!! توسط علی هم دیده شدی!" :))
علی ،علی، مجید، (خش خش خش) ... نسیم دیده شد، تمام!!!
از مجید به کلیه ی پایگاه های خبری.... :))
با اینکه بدجوری کم آوردم ، حس آدم مهم بودن تو یه دهکده ی جهانی کشته منو!!! :)))))))))))))))))


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, June 13, 2005

ازشیر مرغ تا...
 
اینکه من الان ذوق مرگم،
نه ربطی به این داره که فهمیدم مجید "جک" و سعید "ویلیامه"
نه ربطی به شکست های پیاپی تیم والیبالمون داره،
نه به امتحان قشنگ فیزیکم مربوطه!
نه ربطی به کوه ادبیاتی که برای فردا مونده داره،
نه کامپیوترم درست شده،
نه کسی قراره تا قبل از بیست سال دیگه بهمون شیرینی بده!! (چشمک!)
نه علی (بوشفگ) که کتاب ادبیات داره، اومده دانشگاه!
نه سایت دانشگاه بعد از ساعت 2 بازه!
نه ربطی به این داره که دیروز راننده ی تاکسی از دانشگاه تا رستوران راز( تو مقدس اردبیلی) کرایه ی تجریشو ازمون گرفت! و 4 ساعت بعدش که خواستیم بریم تجریش "همون" راننده هه جلو پامون وایستاد!!!!
....
همه اش مربوط به اینه که آقای خسروی کلی از وبلاگم تعریف کرد.
اصل گفته: " من امروز یه چیزی دیدم! وبلاگ شما از مال ایمن خییییلییی بهتره! یعنی خیلی بهتره! به صورت اسیدی بهتره!!! ایمن می تونه وبلاگشوتعطیل کنه !"
اگه این تصور براتون ایجاد شده که امتحان ریاضی نزدیکه ... خب نزدیکه!! اما هیچ ربطی به این نوشته نداره! قسم می خورم!! :))


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, June 09, 2005

اینجا کافی نت... صدای من!
 
نسیمی که چند روز آن نمیشه، یا مرده یا کامپیوترش خرابه!! بدین وسیله زنده بودن خودمو اعلام می کنم :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, May 25, 2005

لطفا" به گیرنده های خود دست نزنید!
 
هی ما می خوایم مسائل خصوصی دانشکده رو به اطلاع عموم نرسونیم! نمیذارن که! ایمن مجبورم کرد با این قلم شیوا راجع به ابتکارات بی نظیر خودم و جوانه بنویسم و لیست کامل اسم های جدید بچه ها رو اعلام کنم. این جوری:
خودم: الست
جوانه: ولست
مهدی: دون دون
وجه تسمیه و توضیحات: من و جوانه السون و ولسونیم چون تا بتونیم با همیم و تا جایی که بشه فندق و پسته رو با دندون می شکنیم (یعنی هر کاری که نباید کرد، می کنیم و شیطون هی گولمون می زنه :)) ، چشمامونم کلی برق می زنه!!) دون دون مهدیه -در واقع مهدی، دون دونه!!- چون اطلاعات جامع و کاملی در مورد جوش، انواع جوش، راه های مبارزه با جوش و ... داره و جدیدا" مقاله ای منتشر کرده به اسم "چگونه با وجود جوش، اعتماد به نفس خود را بالا نگه داریم؟" ... تنها مشکل این نام گذاری اینه که مهدی با من و جوانه تو یه برنامه ست!!! :(( شانس نداریم که!
ایمن: لوک خوش شانس!
بهروز، سعید، مجید و محمد رضا : دالتون ها
سالار : جالی :))
وجه تسمیه و تو ضیحات: ایمن شباهت فوق العاده ای به لوک خوش شانس داره. این شباهتو من کشف کردم! :)) ما که لوک صداش می کنیم! شما هم بسته به میزان صمیمیت می تونین لوک، لوک خوش شانس، لوک خر شانس!، بابا خر شانس!، بابا خر!!،هی شانس! و ... صداش کنید!:)) برای برقراری ارتباط با این نوع لوک ، به جای اد کردن تو ارکات و غیره می تونید سراغ جالی یا دالتون ها رو ازش بگیرید. باور کنید راهش اینه! :)) سالار هم وقتی خیلی می خنده و پهن میشه رو زمین، شبیه جالی میشه! (من شرمنده! این شباهتو دیگه من کشف نکردم! ) بهروز اینا هم چون بیشتر وقتا با همن و از نظر ترتیب قدی هم خیلی ردیفن، شدن دالتونا! (این شباهتو هم من پیدا کردم! ایول!) به این ترتیب، محمد رضا میشه "جو" ، بهروز هم "آوریله" . اسم اون دو تا وسطیا رو هر کی می دونه، در اسرع وقت به کلاس 206 دانشکده ی علوم مراجعه کرده، دانشکده ای را از نگرانی برهاند!
پگاه و سحر: پت و مت
وجه تسمیه و توضیحات: پگاه و سحر از بچه های زیستن! آخرش من نفهمیدم کدوم پته، کدوم مت! از اون جایی که این نام گذاری رو مجید انجام داده، و از اونجایی که....و به این دلیل که... برای کسب هر گونه اطلاعات بیشتر به مجید مراجعه کنید!
صدف: سفید برفی
امیر: مخمل!
وجه تسمیه و توضیحات: شوخی! اونم با دوتا سال بالایی؟؟ ... جمله ای که شنیدید، یک پیام بازرگانی بود! ادامه ی برنامه: صدف خیلی خیلی شبیه سفید برفیه! اینو اولین بار جوانه فهمید :) امیر هم مخمله! همون گربه هه که تو خونه ی مادر بزرگه دنبال جوجه ها بود... شبیهشه دیگه! من بی تقصیرم :)) امیر تهدید کرده به تلافی یه سی دی اسم بده بازار :))
یه" سه کله پوک" وچند تا زمبه و تسوکه و اینا هم داریم که مربوط به کارتن " این نشان حاکم بزرگ، میتی کومان ! احترام بگذارید" ه! که می ترسم بگم بهشون بر بخوره! پس فعلا" بی خیال! :)
پی نوشت1: این پست، به محض پیدا شدن اسامی جدید آپدیت خواهد شد!
پی نوشت2: با اینکه تابلوه، به عنوان توضیح اعلام می کنم که تمامی مطالب، صرفا" شوخیه! اگه به کسی بر می خوره، بگه من سریعا" قسمت مربوطه رو حذف کنم که ما اصلا" حال و حوصله ی دردرسر نداریم!


نسیم

 
|
........................................................................................

غربت
 
برای چند لحظه از این جاده ای که دارم توش راه میرم ، میام بیرون. به مسیری که اومدم و راهی که مونده نگاه می کنم ... با خودم فکر می کنم من که قرار نبود اینجا باشم! شاید همون قدم اول رو اشتباه برداشتم! شایدم یه مثبت منفی اشتباه کردم (مثل همیشه). شاید یه بار که طوفان شده ،خاک رفته تو چشمم و اشتباهی پیچیدم تو یه فرعی! شاید...
می دونم! باید برگردم تو جاده ! حتی اگه به درستی مسیرم مطمئن نباشم، تا وقتی که به یه دو راهی نرسم ، باید ادامه بدم! فقط بدیش اینه که ... گاهی عجیب احساس غربت می کنم!


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, May 20, 2005

سکوت
 
وقتی یکی سکوت می کنه یا حرفی برای زدن نداره یا یه سری خط قرمز و محدودیت، مهر سکوت زده به لباش!
چه قدر حرف دارم...


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, May 13, 2005

بادبادک!
 

مامان بابای یکی از دوستام حرف جالبی بهش زدن که خیلی خوشم اومد. گفتن:
"بچه مثل بادبادکه! بهش نخ میدیم ببینیم تا کجا بالا میره...اگه در حال افتادن باشه , نخشو جمع می کنیم "
داشتم با خودم فکر می کردم کاش هیچ پدر و مادری از نخ دادن به بادبادکشون وحشت نداشته باشن ... و بادبادکا هم هیچ وقت اونقدری بالا نرن که در معرض سقوط باشن :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, May 12, 2005

فقط یه تلنگر
 
می دونی,بعضی وقتا حتی یه تلنگر هم کافیه که بفهمی چقدر خوشبختی! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

...
 
وقتی یه دختر کوچولوی معصوم با یه نگاه ملتمسانه ازت می خواد فال بخری , تنها کاری که می تونی بکنی نیت کردنه :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, May 10, 2005

ساندویچ و اینا!!
 
یه جمله ی بسیار حکیمانه از یه انسان شریف و متعهد و آگاه!!! شنیدم که همیشه یادم می مونه:
متین باش!! :))))))))))))
پی نوشت: هر کی این پستو نمی فهمه ناراحت نباشه! مخاطب فقط یه نفره! :))


نسیم

 
|
........................................................................................

!!!
 
- ببخشید استاد... چیزی که اونجا رو تخته نوشتید اشتباس... میشه فلان!
-بله بله! حق با شماست... خیلی ممنون!
- خواهش می کنم... خانی هستم!! :)))


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, May 09, 2005

یه سوال
 
یه سوالی برام پیش اومده:
"دوست" کیلویی چنده ؟!


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, May 08, 2005

نفس عمیق
 
امروز نشسته بودم وسط بهشت... وسط بوته ها و شاخه های با طراوت جوونه زده, وسط سنگهای ریز و درشت و گلهای رنگارنگ. چشمامو که می بستم از بوی خنک چمن مست می شدم! دستمو که رو زمین می کشیدم , نبض طبیعتو لمس می کردم! وقتی شاخه های رها تو دست باد, سایه ی سبکشونو می انداختن رو صورتم , از روزنه های باریک آسمون گرمای زندگی بخش خورشیدو حس می کردم!... یه تار ظریف نقره ای این سر بهشتمو به اون طرفش وصل کرده بود... چه صفای یکپارچه ای ! شقایق های وحشی لا به لای سبزه ها پراکنده بودن! چه زیبایی با شکوهی! ... شازده کوچولو چه صمیمی بود ! طبیعت منو هم اهلی کرده :)
امروز که باز هم شکوه ساده ی طبیعتو دیدم , یادم اومد که چه قدر از ریا و پیچیدگی آدما خسته و دلزده ام! یادم اومد که چه قدر برای نفس های عمیق تو یه هوای رقیق و پاک دلتنگم! یادم اومد...


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, May 03, 2005

بدون شرح!
 
گاهی بد جوری دلم می خواد بزنم تو خاکی... حیف که لباسم خیلی تمیزه!


نسیم

 
|
........................................................................................

Friday, April 29, 2005

...
 
وقتی تو روزایی که حسابی حالت گرفته ست و حوصله ی هیچ کسو نداری, گزارش کار آزمایشگات مونده باشه و براش عزا گرفته باشی, منتظر باشی جوانه بیاد تا از روی کاغذاش کپی بگیری و تازه شروع کنی به نوشتن....و از فکر همه ی اینا بخوای بمیری! اونوقت یهو جوانه از در بیاد تو و گزارش کار نوشته شده رو تر و تمیز بذاره جلوت!!! حس آی لاو یو بهت دست میده چه جور!!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, April 27, 2005

اصرار چرا؟؟
 
ایمن کلاس وبلاگشو برده بالا , به وبلاگ هنرمندانه ی من لینک داده! جهنم! ما هم میدیم! :))
ولی من یه سوالی برام پیش اومده... هدف یه آدم از اینکه بلافاصله بعد از من وبلاگ بزنه , اسم وبلاگشو از رو مال من کپی کنه, برای جور کردن مطلباش هم دست به دامن بقیه شه و هی بردیا جون من ...و محمد دستم به دامنت ... راه بندازه, چی می تونه باشه؟( چشمک!) اینجاست که مفهوم همسایه ها یاری کنید کاملا" تفهیم میشه!
آخه دوست عزیز, شما که این کاره نیستی, اصرار نکن!!


نسیم

 
|
........................................................................................

Monday, April 25, 2005

وحشتناک
 
بدون اغراق, وحشتناک ترین اتفاقی که سر کلاس درس می تونه بیفته اینه که در حال مرگ باشی و عقربه های ساعت هم باهات لج کنن!
......
شوخی کردم! وحشتناک ترش اینه که در حال مرگ باشی, عقربه ها هم لج کنن ... بعد یه جوری خنده ات بگیره که نفست بالا نیاد!! ولی نتونی بخندی!


نسیم

 
|
........................................................................................

برداشت
 
وقتی سر کلاس فیزیک , مهدی رو ببینی که رو یه کاغذ کوچیک عکس لب!!! می کشه, چه فکری می کنی؟؟
خب , به من چه؟ تو بد برداشت می کنی!!


نسیم

 
|
........................................................................................

نامه ی سر گشاده به جواد!
 
هی با تو ام!! خیلی نامردی! آره می دونم سلام نکردم .. ولی اول باید خواهش کنی!! تازه رو زانو!
من باید آخرین نفر بدونم دیگه؟ (اونم من که اینقدر بخشاینده ام!) حتما" می خواستی بری, بعد بگی رفتم ! دو نقطه دی!!!
الهی اون یه پای روی زمینت هم بره هوا, با مخ بیای پایین! البته منظورمو که می فهمی؟ یعنی خوش بگذره! :))
می خوای بری اونجا منزوی بشی که چی؟؟ نهالو چی کارش کنم بدبخت؟!
فقط کافیه به زودی سر و کله ات پیدا نشه, چیزایی ازت می نویسم که دیگه روت نشه برگردی! جون تو دروغگو نیستم!! آقا تو نهار ماشینتو نده, ببین چه جوری از گلوت (همون که انزوا گیر کرده توش!) می کشم بیرون! دو نقطه...این دفعه پی!
اصلا" من یه سوال دارم! نه جون تو فقط یکیه! ... خب بابا!!! چون تویی دو تا می پرسم!
اول اینکه می خوای بری تو اون لونه موش چه غلطی بکنی؟ نه! برنامه ات چیه؟؟
دوم اینکه... هیچی!!! آقا هیچی دیگه! هیچی!
البته اصلا" به من مربوط نیستا ! ولی مسئله اینجاست که وقتی به خودم گفتم که به من هیچ ربطی نداره, دیگه دیر شده بود!!!
جویده و رنده و پوره شده اش اینه که شنبه در حالیکه چهار دست و پات بالاست, میای خواهش می کنی چهار سال ( به نیت همون 4 دست و پا!! ) تحملت کنیم! می فهمی؟!


نسیم

 
|
........................................................................................

Sunday, April 24, 2005

نه! واقعا" چرا؟ :))
 
استاد: شماره ی تمرین های فصل بعد رو یادداشت کنید.... بعضی ها تو تقویم یاد داشت می کنن انگار می خوان تو روز معینی حلش کنن!!!!
ساسان: ببخشید استاد, چرا همیشه استادا و معلما اصرار دارن بگن که دانشجو هاشون کم کارتر و درس نخون تر و خنگ تر اززمان خودشونن؟؟ در صورتیکه متوسط دانشجو ها از متوسط نسل استادا در زمان دانشجویی شون با سوادترن!!!
بچه ها: مععععععععع! ( این صدای بز نیست! یعنی تعجب در حد کف و کوف!)
ساسان: و میشه اینو اثبات کرد... چون علم داره پیشرفت می کنه!
مهدی: ولی شما الان افتادی!!!
بچه ها: :))))))))))
(نقل به مضمون!)


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, April 23, 2005

دور... اما نزدیک
 
اگه آدم با تلخی و نگاه های عمیق و غمگین کسی احساس نزدیکی کنه و خیلی دوست داشته باشه بهش کمک کنه , اما بدونه که مشکلات شخصی آدما مخصوصا" اگه عاطفی باشه , درست مثل یه کویر ساکت و خشن , رد پای هیچ غریبه ای رو نمی پذیره و با یه باد سرکش محو و نابودش می کنه ... فقط می تونه بشینه یه جای دور , نگاهشو گره بزنه به آسمون ودعا کنه ارمغان عشق به جای زخم های دردناک , لبخند و نفس های عمیق باشه...
...........................................................................
دو روز پس از نوشت!!: وای! باورم نمیشه! نگاه های رو به آسمون من جواب میده!! چند وقته هر چی از ته دل می خوام همون میشه :) این یعنی بازم خدا به من نزدیکتر از نفسامه! یعنی آشتی :) دمش گرم!
وقتی کسی که براش نگرانی , اول صبح بیاد بهت بگه همه چی حله... چه حسی بهت دست میده؟ آره, خودشه!! من خیلی خیلی خوشحالم :) معلوم نیست؟


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, April 21, 2005

تسلیت
 
مادر بزرگ محمد رضا چند روز پیش فوت کرد :( من واقعا" از صمیم قلب تسلیت میگم ! ایشالا غم آخرت باشه :((( امیدوارم دیگه هیچ وقت لازم نباشه تسلیت بگم و فقط شادی های دوستامو ببینم و شاد شم
پی نوشت: اینکه پیام تسلیتم اینقدر دیر شد کوتاهی من بود :( شرمنده!


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, April 20, 2005

یه فرق کوچولو!
 
سالار از قول دوستش می گفت :" بالای شهر با پایین شهر یه فرقی داره : بالای شهر بوق می زنن یعنی نیا... پایین شهر بوق می زنن یعنی اوووووووووووووووووومدم!!!" :))))
از کیش گزارش می دهد:s.m.a news
اینجا وقتی بوق می زنن یعنی برو... وگرنه میام!! :))


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, April 16, 2005

...
 
فردای تولدم که رفتم دانشگاه , مهدی گفت: بزرگ شدی!!!! :))))
پی نوشت: لازمه توضیح بدم مهدی هر وقت یه تیکه ی باحال می اندازه حتما" از کسی یاد گرفته؟!


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, April 12, 2005

یه اتفاق مهم!!
 
به به! چه روز قشنگی! تولدم مبارک! :)
می دونم! قرار بود از اتفاقات دانشگاه بنویسم... ولی از اونجایی که ورود من به این دانشگاه نقش اساسی و مهمی در پیشرفت علمی و مطرح شدن هر چه بیشتر در محافل بین المللی داشته و خواهد داشت !!! تولدم از اتفاقات مهم دانشگاه تلقی می شود :) که لازم دیدم بدون هر گونه تاخیر ناشایست این حادثه ی تاریخی و عزیز را به اطلاع عموم برسانم!:)) (به قول بچه ها یه جوری ببند چکه نکنه!)
پی نوشت:برای تمام دوستای عزیز و هم کلاسی های خوبم کلی تشکر پرتاب می کنم که یادشون بود و تبریک گفتن و اینا!
می دونم که توجه , حافظه , وصد البته کلاغه!! نقش مهمی در ابراز محبت دوستان داشته و دارد... در هر صورت حسابی نمک گیر شدیم رفت! دم دوستان گرم!


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, April 09, 2005

جفت پا
 
هر وقت یه ابر بالای سرم باز میشه و یه لامپ هم توش روشن میشه, یعنی مغزم لطف کرده و یه جرقه زده!! حالا اگه تحویلش نگیرم اونقدر وول می زنه و خودشو به در و دیوار می کوبه که اعصابمو خرد می کنه و مجبور میشم بهش توجه کنم! تمام فلسفه ی ساختن این وبلاگ همینه... اون موجود کوچولویی (کرم نه ها!! مودب باش!) که افتاده تو ... مغزم بابا جون!! که شروع کنم از اتفاقات دانشگاه اینجا بنویسم :) اینکه از بچه ها و تیکه هاشون وخنده هامونم می نویسم یا نه رو هنوز خودمم نمی دونم ( آره! جای "را" غلطه ولی جای بهتری سراغ ندارم!!)... به خیلی چیزا بستگی داره!
فعلا" اولین اتفاق مهم , امتحان میان ترم ریاضیه که باید براش وقت بذارم! پس در بدو ورود چند روزی وبلاگو بی خیال میشم تا بعد...
راستی... سلام! :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Home