Friday, December 09, 2005

عصر جمعه...
 
دلم می گیرد از بودن
میان خالی و واهی
تعجب می کنم گاهی
از عادت های تکراری...
از اینکه باز می خندم
به وقت غربت و خواری!
نگاهی می کنم غمگین
به این "من"، آنچه اینک هست
به اینکه آرزوهایم
_همانند شفق، ناگه_
چه راحت به افق پیوست!
***
حسادت می کنم هر روز
به آنکه شعر می گوید
به آنکه حرف و دردش را
به شعرش...
یا به اشکش...
یا به یک رهگذر خسته...
چه ساده، راست می گوید!
چه ساده اشک می ریزد!
چه ساده پاک می بازد!
***
دلم می گیرد هر جمعه
برای دوست، دلتنگم
ولی حتی نمی خواهم
به آواز قناری ها،
به قلب روشن خورشید،
به پرواز رهای باد،
به نبض رود، دل بندم!
نمی خواهم برای لحظه ای حتی،
به عادتها بپیوندم!


نسیم

 
|
........................................................................................

Home