Sunday, December 13, 2009

سؤالی که جدیدا" برام پیش اومده اینه که مثلا" برای خدا فرقی می کرد که ضایعات بدن (مثل عرق و فلان و بهمان) رو خوشبو بیافرینه؟ یعنی اگه ترکیباتشون رو طوری در نظر می گرفت که اینقدر نفرت انگیز نباشن چی می شد مگه؟؟
و جواب احتمالیم اینه که شاید انسان اولیه با این ترکیبات مشکلی نداشته و به نظرش هیچَم نفرت انگیز نبوده. خدا هم نمی دونسته بعدا" نظر آدما عوض میشه که! شایدم اصلا" بهش فکر نکرده، کارای مهم تری داشته...


نسیم

 
|
........................................................................................

Wednesday, October 07, 2009

اونقدر همه چيز تغيير كرده كه دارم كم كم خاطره هامم فراموش مي كنم... اتفاقاتي رو كه خودم هم نقشي توشون داشته م، با دهن باز گوش
مي كنم و مي پرسم: خب؟ بعدش چي شد؟ :))
.
يه كشف جديدم اينه كه سال هاي اول دانشگاه ما مثل دبيرستان خارجي هاست. اون جو بچگانه و دو دسته شدن آدمها و لوزر يا كول(!) بودنشون... اون قهقهه ها و بدجنس بودن ها و مسخره كردن هر كسي و چيزي كه سخره پذير باشه...
شايد زياد جالب نباشه كه اين بچه بازي هاي ما ميفته توي دوراني از زندگيمون كه قراره آدم هاي جدي تري باشيم. شايدم زياد فرقي نداشته باشه، يا حتي جالب و دوست داشتني باشه، اگه نظرمون اين باشه كه براي بزرگ بودن و منطقي رفتار كردن خيلي وقت هست و چند سال ديرتر بهش رسيدن خيلي هم جذابه.
.
پ.ن: مي خوام برم تو خط نوشته هاي بي نتيجه گيري. حرفاي بدونِ ته!
خب اين اوليشه :)


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, August 29, 2009

* زندگي يه كم پيچيده شده. تا حالا تو شرايط مشابه نبوده م.
* دوستام يكي يكي ميرن، هيجانش مال اوناس، همذات پنداري و ترس و دلتنگيش مال من! شورشو در آوردم واقعا"!
* با ثمين دعوام شد چون اس ام اس غير ضروري زده بود! آيم گويينگ كريزي رسما"!
* نمره ي پروژه م هم رد شه، ديگه صدايي ندارم از دانشگاه. نمي دونم اسم اينجا رو عوض كنم يا آدرسش رو...
* ماه رمضون امسال از هميشه رو اعصاب تره! باز سالهاي پيش يه جو خوبي داشت... "ربنا" رو دوست داشتم گوش كنم... بعدشم بريم بيرون چرخ بزنيم و حليم بخوريم و ... امسال ولي تنها چيزي كه مي فهمم ازش، اينه كه وقتي بيرونم نمي تونم چيزي بخورم و معده م درد مي گيره و حوصله ي كارامو ندارم. وقتي هم افطار ميشه، ديره و ترافيكه و...
* از بس مي ترسيدم بيكار شم يه عالمه كار ريخته م سر خودم و كلي كار ديگه هم تو برنامه س! سه شبه كه درست حسابي نخوابيدم و الانم به جاي خوابيدن دارم بعد از صد سال وبلاگ آپ مي كنم!!
چيه مگه؟ حالا يه شب هم غرغر بشنويد! هميشه كه نميشه به به و چه چه كنم! اصلا" وبلاگ به همين يه درد مي خوره! اعصاب ندارما!




نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, August 25, 2009

چه بگويم؟
گاهي هست حرفِ دل هايي كه هوس نوشتنشان باشد، ولي غم تلخ اين روزهايمان آنقدر نافذ است كه انگار بديهي ست هر چيز ديگري بگويم خيانت كرده ام.
اين سكوت براي همين به جان خودم و صفحه ام افتاده... واگرنه يكي از بهت آور ترين شرايطي كه هرگز فكر نمي كردم، احاطه ام كرده و باز هم بايد تصميم سختي بگيرم... نوشتن مي توانست كمكي باشد، كه حالا ديگر نيست...


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, June 20, 2009

چرا اين كابوس لعنتي تموم نميشه؟؟
چرا اين شب ابدي سايه شو جمع نمي كنه؟
پس چرا اين شنبه ي بيست و سه ي خرداد نمياد كه جوگير شيم (يا نشيم و جوگير ها رو مسخره كنيم) و سبز بپوشيم و بريزيم تو خيابونا و شادي كنيم (يا فقط تماشا كنيم و به حركات جلف جوگير ها بخنديم و سر تكون بديم)؟
چرا صبح نميشه كه برم دستامو كاسه ي پر از آب كنم و محكم بپاشم توي صورتم كه رد سفيد اشكم پاك بشه؟ چرا خنكي صبح اينقدر دوره؟؟ :((
چرا اين اشكا ابدي شدن؟؟ چرا همه چيز اينقدر غير قابل باوره؟ چرا همسن و سال هاي من، خواهر و برادراي من، دارن هر روز تو خيابونا مي ميرن؟! چرا ديگه تا ابد، تا آخر، هميشه جاشون خاليه؟؟
چرا يهو همه چي اينقدر پيچيده شد؟ چرا حرفاي انقلابي پدرمادرامون خاطره هاي بيرنگ نموند؟
.
هيچ كدوم از اين اتفاقات رو نمي تونم باور كنم... هرگز فكر نمي كردم اشكها و غصه هام از مشكلات شخصي و درسي و نهايتا" عاطفي فراتر بره! اين غم بزرگ كه ايران رو بلعيده بدجوري داره خفه م مي كنه...


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, June 04, 2009

من رأي مي دهم.


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, April 25, 2009

بيست و سوم فروردين، بيست و سه ساله شدم! :)
از اونجايي كه اين اتفاق فقط يه بار در طول زندگي آدم مي افته هر جا رفتم با هيجان اعلامش كردم... استادم غصه دار شد كه وقتي هشت سالش بوده اين چيزا رو نمي فهميده! :پي
.
سالي كه گذشت رو خيلي دوست داشتم. واقعا" زياد. پر از اتفاقات جديد و جالب بود... خيلي بيشتر از قبل خودم رو شناختم...
ولي بازم سالي كه پيش رومه قراره خيلي خيلي بهتر باشه :) يعني منتظرم كه اينطور باشه!
.
پ.ن: خوب نيستم اين روزا. گم شده م باز.


نسیم

 
|
........................................................................................

Tuesday, February 03, 2009

نمي تونم سوت بزنم و نفهميده(!) بگيرم اين تلنگري كه خورده م رو! :(
فرندز كه ديده ي؟ تولد سي سالگي ريچل هم كه يادته؟
خب بدجوري راست ميگه لعنتي! :(
تا سي سالگي وقت دارم برسم به اين چيزايي كه امروز آرزومه...
و تا چند ماه ديگه كه بيست و سه ساله بشم، هفت سال مي مونه برام! فقط هفت سال!
مي ترسم كافي نباشه براي اين همه آرزوي ريز و درشتم... در واقع دقيق تَرِش مي شه 4 آرزوي بزرگ و 7،6 تا آرزوي كوچيكتر...
.
اگه سي ساله شده باشم و به اونجا كه مي خوام نرسيده باشم، هر چقدر هم پشت در اتاقم "هپي برتدي" بخونيد بيرون نميام... گفته باشم از الان!


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, January 15, 2009

توي بك گراند اون عكسِ جديد (كه هيچ دوستش ندارم) هم همين صفحه ايه كه الان جلوي منه:
.
You walked as if
You didn't have the heart to leave the house.
You are starting as if
You were waiting and could not see
You are the earth suffering in silence
full of un-uttered words.
You walk still waiting
Love is in your blood
.
اول دي هم نوشتمش... گفتم استرس دارم، اين "دي" قراره بهترين باشه...

*******

پ.ن 1: 3 روز مونده... :( شايدم بهترينه و من نمي فهمم الان.
پ.ن 2: مي دونم، نا مفهومه! ولي فعلا" حوصله ندارم چيزاي مفهوم بنويسم. جدي نگيرين...
پ.ن 3: فردا آخرين امتحانمه... نگرانم :(
پ.ن 4: چرا دارم اينا رو مي نويسم؟؟ "ن" پرسيد پشيموني؟ گفتم نه!


نسیم

 
|
........................................................................................

Saturday, January 10, 2009

بدتر از همه اينه كه حتي نمي تونم حس ام رو تحليل كنم...
.
حوصله ي آدما رو ندارم.
تنهايي رو هم نمي تونم تحمل كنم.
پيش آدما مي شينم، ولي صداشون رو نمي شنوم.
لعنت!


نسیم

 
|
........................................................................................

Thursday, January 01, 2009

مدت زياديه كه احساس مي كنم معلق ام...
بديش اينه كه اونقدر اين حس طولاني شده كه دارم شك مي كنم زماني يه راه مشخص و يه برنامه ي استيبل داشته م...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home