Friday, June 30, 2006

فردا...
 
بلوار دانشجو پر از ماشینه...پر از چهره های آرومی که نگرانی و تشویش زیر پوستشون دودو می زنه...
از ماشین پیاده میشم... چندتا نفس عمیق می کشم...باید بتونم لرزش دلمو پنهان کنم... لبخند می زنم... جلوی در اصلی مکث می کنم...شماره ی من.... خب ... دانشکده ی علوم زمین!
میرم تو... اینجا مثل شهره... ترسناکه و غریب... نفس عمیق می کشم... تابلوی رو برو رو نگاه می کنم... باید برم سمت راست...خیابونای دانشگاه پر از نگهبانه...
ازیکیشون کمک می خوام، میگه باید کدوم طرف برم...
بعد از 4 ساعت...دوست دارم خیابونا تا ابد کش بیان تا به دم در نرسم... تا ابد... داره گریه ام می گیره...
از این دانشگاه بدم میاد...
........................................
رشته ام شد فیزیک بهشتی... امروز دوستش دارم... بلوار دانشجو رو...و اون شهر قشنگ روکه بهش تعلق دارم... گوشه گوشه اش برام پر از خاطره ست...
فردا باز هم بلوار من پر از ماشینه... پر از چهره های آرومی که نفس عمیق می کشن
...


نسیم

 
|
........................................................................................

Home